در یک ظهر گرم تابستانی گربه ی شادی که می می نام داشت از درب حیاط خارج شد و به کوچه رفت. شادی در حالی که داشت هندوانه می خورد و از پنجره به حیاط نگاه می کرد این صحنه را دید و چند بار می می را صدا زد. اما می می صدای او را نشنید و او را نیز ندید.
شادی از راه پله ها خود را به حیاط رساند و درب حیاط را باز کرد و همین که به کوچه رفت دختری را دید که در حال بازی کردن با می می بود. همین که می می شادی را دید به سمت او دوید و خود را سریعا به او رساند.
شادی بعد از بغل کردن می می به سمت آن دختر رفت و از او تشکر کرد. آن دختر که شکیبا نام داشت با شادی دوست شد و هر دو به همراه می می برای بازی کردن به حیاط خانه ی شادی رفتند.
شادی و شکیبا و می می دوستان خوبی شده و همیشه برای ملاقات با هم قرار می گذارند.
با تشکر
شخصیت های داستان می می ، شادی و شکیبا بودند . هدف از داستان این بود که ، دوستی با حیوانات باعث دوستی با افراد دیگر هم می شود .
درست است.