آنکس که خوشبختیِ خود را به چیزی خارج از هستی خود منوط می کند، خیلی زود احساس خوشبختی خود را از دست خواهد داد. خوشبختی این دست آدمیان را بسادگی می توان از دستشان ربود، خوشی این مردمان، سَبُک به ناخوشی مبدل می گردد و چه راحت می توان آن ها را بدبخت در اثنای زندگی مستغرق یافت. خوشبختی می بایست در گرو چیزی ناربودنی باشد… یک خوشبختی روّاقی!
اگر بتوانیم خوشبختی را در گرو هستی خود از آن حیث که تمامی هست و نیست ماست قرار دهیم، آن گاه است که خوشبختی حقیقی را به دست آورده ایم. هیچ کس صدالبته نمی تواند منکر این باشد که دردها، رنج ها و غم های سترگ در این جهان، تهدید کننده ی خوشبختی ما هستند که هر کدام به ترتیب بر جسم، روان و روح ما تاثیرگذار بوده و می توانند ما را دردمند، رنجور و غمگین در کوران زندگی باقی گذارند.
اما آنچه اهمیتی بالاتر از این خطرها دارد، وضع خوشبختی ماست که ماورای همه ی این علل در جایی سوار بر ارزش های ذاتی و فطری ما نشسته است، پس خوشبختی اصیل یک خوشبختی ناربودنی است، هرآنچه را که بتوان از چنگ ما ربود احتمالا چیزی است که آن را به اشتباه جای خوشبختی قلمداد نموده ایم. بودن دردآور است و خوشبختی یعنی پذیرفتن و کنار آمدن با این درد، همین!
خوشبختی بی دردی نیست، خوشبختی با درد زیستن و توامان لبخندیدن است، خوشبختی گویا جنگیدن با بدبختی است، خوشبختی انتخاب ماست و دوباره همین!
همه ی ما گویا به دنبال خوشبختی به تمامی نقاط عالَم سر می زنیم. همه کار می کنیم، خود را به آب و آتش زده و برای خود سنگرگاه های مستحکم دست و پا می کنیم، خوشبختی خود را در گرو قدرتی بیرونی می بینیم که از آن برایمان محافظت کند، آن را در کنارمان بنشاند و نگذارد که در باتلاق بدبختی ها فرو رویم… اما من مطمئنم که خوشبختی آنجا نیست، همین جا در همین انتخاب ماست و باز هم همین…