آدمی به شکل انفرادی فکر می کند اما بطور جمعی زندگی می کند از اینرو کمتر پیش می آید که افکار آدمیان با جهان واقع فصل مشترک چندانی داشته باشند. همین ذات منزوی و منفردانه ی اندیشه ی بشری است که سبب ساز می گردد که آدمیانِ متفکر در بستره ی حیات انزوا پیشه کنند، زیرا تنها در انزواست که می توان مقتضیات اندیشه را پیاده کرد، گویا تنها در انزواست که می توان متفکرانه زیست.
به اصطلاح مدیر عاملی هنگامیکه برخی از کارمندان جدید محل شرکت را ترک می کنند به سمت برخی دیگرشان رفته و می گوید: “غریبه ها همه رفتند؟!” پیرمردی جوراب فروش در میدانی شلوغ فریاد می زند: “یک جفت نخی بخر، بابا!” زنی در تاکسی می گوید: “من دستم شکسته اما بخاطر مشکل قلبی ام عملم نمی کنند. دنبال بدبختی ام هستم، رفتم کسی را صبح ببینم که نبود، لنگ سی، چهل هزار تومن پول هستم.” و مردی میانسال با ظاهری موجه جلوی مرا می گیرد و می گوید: “پولم تمام شده، امکانش هست که به من مبلغی کمک کنی، شماره ات را هم بده تا فردا برایت باز پس بفرستم.”
و هزاران وَ دیگر از این دست مرا به تفکر وا می دارند، تفکری که محصولش اندیشه هائیست که احتمالا ربطی به جهان و زندگی در آن ندارد، اما خروجی آن هر چه باشد گویا حصولش فقط در انزوا تحقق می یابد، زیرا اَشکال زندگی فوق الذکر هرگز متفکرانه بنظر نمی رسند! به جایگاهی از انزوای فکری رسیده ام که گفتگو با دیگران برایم سخت شده است. هر گونه محاوره و مکالمه در باب هر موضوعی را عبث ارزیابی می کنم. دیگر تمایلی به شناساندن خودم به هیچ کسی ندارم. بر این باورم که حقیقت در سکوت نهفته است.
این روزها هنگام صحبت کردن دستپاچه می شوم زیرا می دانم که چه سلاح مخربی را دست گرفته ام. به نظرم تمامی حرف ها دروغند، شاید برخی کمتر دروغند، اما بهرحال می توان دروغشان نامید. می توان از دورغ ها قرائتی راست ساخت و از راستی ها قرائتی دروغ. این تفکرات انفرادیِ من احتمالا ربطی به زندگی جمعی ندارند اما در جهان منزوی و انفرادی ام منتظر نشسته اند تا دوباره به سراغشان بروم…
چه جهان شگفت انگيز و منحصر بفردی.جهانی که اگر در انزوا سير می کند،باری به جهات بسياری در برخی مسايل،دوشادوش من نيز پيرامون دارد.
و زيباست!