دیروز در حین عبور از خیابان، مرد جوان زباله جمع کنی را دیدم که در حال بررسی کردن یک شیشه ی عطر بود. او تصادفا آن شیشه را در یک سطل زباله ی بزرگ در حین انجام وظیفه اش پیدا کرده بود و لحظاتی کار خود را متوقف کرده و با این گنج مکشوفه، خود را سرگرم نموده بود.
این انسان ها را در حین کار کردنشان دیده ام. آنان همچون یک ماشین زباله روب، سطل ها را می کاوند و بدون کمترین توجهی به هر چیزی در آن فضای نفرت انگیز صرفا پلاستیک ها را جدا کرده و مابقی چیزها را نادیده می گیرند.
او مرا نمی دید اما من در راستای مسیرم هر لحظه بیشتر و بیشتر به او نزدیک می شدم و نتیجتا بیشتر و بیشتر می فهمیدم که او مشغول چه کاری است. مرد جوان ابتدا درِ شیشه ی عطر را باز کرد، آن را بوئید و من در چهره اش دیدم که چه حال خوشی بر او رفت. گویا شیشه ی عطر هنوز اندکی پُر بود و او شروع کرد به زدن آن باقیمانده ی اندک به پیکر چرک آلود خودش.
از طراحی شیشه ی عطر واضح بود که طبق تقسیم بندی های تجاری، یک عطر زنانه است اما او بی توجه به همه ی این موارد، صرفا به دنبال یک شعاع نورِ بهتر شدن در آن ظلمات می گشت. بگمان من این صحنه یک پارادوکس است. اویی که تماما در زباله های بویناک سیر می کند، حال دارد قطراتی از عطر را بر پیکر خود می پاشاند.
این صحنه فطرت آدمی را به تصویر می کشد و اثبات می کند که هرچقدر در ظاهر آلوده و نخواستنی باشی، جنبه هایی از تو همچنان تو را به سمت بهتر شدن هدایت می کنند و این بی شک نشان می دهد که همگان آنچه را که بهتر است علیرغم ظاهر و جایگاهشان ادراک می کنند؛ پس باشد که بهتر باشیم.
11797
باشد که بهتر بودنمان در گرو اختیارات خودمان باشد!