حیات چیزی جز یک جریان مصرف شدن دایمی بیشتر نیست. وقتی آب یک سد مصرف می شود، دیگر آبی آنجا نیست. حیات نیز دقیقا همینگونه است. وقتی زندگی مصرف می شود، دیگر نهایتا چیزی باقی نخواهد ماند. ما آدمیان حیاتمند در حال مصروفِ غیرِ خود گشتنیم.
آب یک سد مصروف نیازهای شرب و شست و شو مردمان شهر می شود. حیاتِ ما نیز مصروف چیزهایی می شود. با یک تقریر ماکسیمالیستی، آدمی و حیاتش همچون یک کالای سریع المصرف است.
من در کل مرگ را چیزی شبیه به خالی شدن آب یک سد می دانم. آنکس که می میرد، تماما مصرف شده است. گویا این مصرف شدن ذاتیِ “بود-داشتن” است اما چیزی که اینجا مهم است، غایت این مصرف شدگی است.
ما مصروف چه خواهیم شد؟! آیا آب این سد قرار است که گندم زاری را سبز کند و یا آنکه به دشت بایری ریخته، آنجا مانده و بگندد؟! آیا قرار است که تشنگی فوج فوج انسان را برطرف کند، یا اینکه به قعر دره ای تاریک و مخوف سرازیر شده و تماما اسراف شود؟!
اگر حیات چیزی جز مصرف شدن دایمی نیست، ما مصروف چه چیزی خواهیم شد؟! من مصروفِ چه چیزی هستم؟! پرسشی است که همگان می بایست بشکل هر روزه از خود داشته باشیم. آیا آنچه که من برایش مصرف می شوم، چیزی است که ارزش من را داشته باشد؟! آیا دارد؟! تو بگو…
جالبترین پرسشهای جهان بینانه با تشریح پیش زمینه که حقا تا کنون در هیچ کتاب معارف و اخلاقی مطالعه نکرده ام.