در کافه نشسته ام و از خلال پنجره های بزرگ روبروی خویش، به بیرون نگاه می کنم. درخت های سبز از گونه های مختلف، ساختمان های بدقواره ی قدیمی و آپارتمان های تازه ساز شیک، ترکیب ناهمگونی از تنوع بصری را در مقابل چشمانم پدیدار می کنند. صدای موسیقی ترومپت از بلندگوهای سالن کافه پخش می شود و من گاهی ناخواسته صدای مشتریان را تا فهم جزئیات ارتباط هایشان دنبال کرده و سپس نظرم را به سمت دیگری بشکل ارادی پرت می کنم.
ابرهای سفید و خاکستری باران زا در این روزهای پایانی فصل بهار دوباره به آسمان شهر هجوم آورده و باد گواهی بارشی قریب الوقوع را می دهد. البته هوا گرم است و احتمالا کسی از باران روزهای گرم هراسی به دل راه نمی دهد. امروز روزی بود که احتمالا تمامی نقشه های من نقش بر آب گشته اند! امروز از معدود روزهایی است که برنامه های از پیش تعیین شده ی خویش را به انجام نرساندم و در مقابل حیرت خود، تغییر هدف داده و حال از این جا سر درآورده ام. کافه “…..”!!!
فضای اینجا را دوست دارم و نوشتن و تفکر را در اینجا بسیار می پسندم. قبلا چند باری کلاس های خویش را در اینجا برقرار نموده ام و علت انتخاب کردن اینجا همچنین از این حیث است که صاحبان کافه با مشتریانی که ساعت ها میزهایشان را اشغال می کنند، کاری ندارند… البته همین حالا سالن کار جدید کافه – رستوران که مرا یاد صادق هدایت می اندازد (البته صرفا از نظر چهره) سینی خوراکی های تمام شده ی مرا بدون اجازه برداشته و می بَرد! بگذریم…
هدف اصلی من از آمدن به اینجا فکر کردن بود… هوا داغ بود و لازم دیدم که به جایی پناهنده شوم… جاهای مختلفی را می توانستم برگزینم اما احتمالا همان دنج بودن اینجا هدف اصلی من در گزینش این مکان بوده است… من می توانم به راحتی در حین راه رفتن فکر کنم… اما فکرهای من در خلال راه رفتن، آن هم در مکان های عمومی؛ صرفا در پیرامون آن دست افکاری است که قبلا در بابِشان به نتیجه گیری رسیده ام و در خلال قدم زدن فقط نتیجه گیری ها را مرور می کنم… اما رسیدن به اندیشه های بدیع و جامع مستلزم مستقر شدن و از نظر گذراندن تمامی جوانب است… چیزی که حالا در اینجا به جستجوی آن آمده ام.
فضای اینجا شلوغ شده، اما همهمه ی سالن بهمراه موسیقی دلنواز در هم ادغام شده و موسیقی متن یکنواختی را برای تفکر رقم زده است… فقط و فقط لحظاتی جریان اندیشه ی من بند می آید که تغییری در این ریتم تصادفی پدید آید… در این هنگام رشته ی افکارم پاره شده و رشته های جدید از سر تکیه گاه های روانی ام آویزان می شوند. رشته هایی که تا پاره شدنشان انتظار دارم که لحظاتی مرا به پیش برند. شماره ی 114 را خواندند. من شماره ی 77 بودم… به خودم می آیم و می بینم که هنوز اندیشه ی جدی خویش را نیآغازیده ام.
صبح امروز لحظاتی نسبتا کوتاه (مثلا کمتر از 3 ربع ساعت) دیدِ سمت چپ من دچار اختلال شد. حالتی بود که احتمالا آن را جرقه می نامند. برقی بشکل برق آسمان و بصورت نواری متحرک در چشم من، آزارم می داد. نمی توانستم بدانم که مربوط به کدامین چشم من است و این از آن جهت بود که حتی در حال بسته بودن چشمم نیز همچنان آن را می دیدم و آنجا در آن تاریکی پشت چشمان بسته ام، چیزی برق می زد… چیزی که دیگر نمی شد تشخیص داد که مربوط به کدامین چشم است اما چون عمدتا در سمت چپ رویت می شد، حدس زدم که مربوط به چشم چپ است.
این مشکل خودبخود برای اولین بار در زندگی ام رخ داد. اول وحشتی فزاینده بر من مستولی شد، اما خیلی زود فهمیدم که در زندگی تضمینی برای هیچ چیزی نیست. تضمینی نیست که چشمهایم هیچ وقت مشکلی نداشته باشند! تضمینی نیست که همواره پول داشته باشم… تضمینی نیست که همواره خوشبخت باشم و غیره… اگرچه نگران چشمم بودم، اما سریعا اندیشه های فلسفی ام مرا دوباره در اقیانوس دانایی مستغرق ساخته و خیلی زود پی بردم که حالا می بایست برای زندگی ام، با لحاظ کردن این نقص، برنامه ریزی کنم.
هم اکنون نیز به خود نهیب می زنم که بهترین، بهترینی از نگرگاه و از مقام خرد هستی (Logos) است، پس نگرانی دیگر چرا؟! نگرانی از جهل سر بر می آورد و آرامش از خرد!
کسی آن ور پنجره ها نشسته بود که آرزو می کردم دوست من باشد… لحظاتی او را خواستم. اما او رفت! چند باری هم به من نگاه کرد! خودم نگاه هایم را از وی برداشتم… من او را می خواستم… اما حاضر نبودم به سمتش بروم! شاید او نیز مرا می خواست ولی حاضر نبود که به سمت من بیاید…
چند وقتی است که به پارتیکولار بودن یا همان فردی بودن رویه ها پی برده ام! من برای خود بعنوان دی داد رویه ای دارم مبنی بر آغاز نکردن دوستی ها و یا کنش نکردن! می خواستم آن را آموزش دهم! می خواستم آن را جهانشمول کنم! اما دیدم که اگر همگان اینگونه می بودند، دیگر کسی به وصال کسی نایل نمی شد، پس بر اِشکال این ایده ام صحه گذاشتم.
حال می دانم که تمام منطق تراشی های من برای اصول روابط بینافردی، منطق سازی برای احساسات شخصی ام بوده اند. احساساتی که منحصربفرد من هستند! احساساتی که آبشخورشان ژن های اختصاصی، تجربه های انحصاری و آمال و اهداف شخصی ام هستند! وای که چقدر احمقیم اگر تمایلات شخصی خودمان را همچون رویه هایی جهانشمول برای تمامی آدمیان نسخه کرده و به آن ها حقنه کنیم. ساحت شخصیات جهان بینی از این حیث، تنها قلمروی مسایل خودمان است و بس!
کسانی احتمالا در حال خالی کردن دستشویی های خراب کافه هستند! صداهای عجیبی می آید و تابلوی سرویس خراب است، نظر مرا به خود جلب کرده است! یاد سارتر افتادم! یاد لحظاتی که در کافه می نشسته و می نوشته! شاید گاهی هم میزبانِ مهمانی بوده است. حالا که دارم می نویسم، احساس خوشبختی می کنم… احساس اینکه با بزرگان تاریخ هم سرنوشت گشته ام…
عقربه ی ساعت بر صفحه ی آن می گردد و گردش عقربه های دیگر را سبب می شود. اینجا نشستن من نیز مسبب حرکت هایی است. حرکت قلم بر کاغذ! حرکت قلم من نیز می بایست مسبب حرکاتی پس از خود باشد! حرکت اندیشه و حرکت اندیشه نیز بطریق اولی می بایست مسبب حرکتی در زندگی شخصی و اجتماعی و غیره باشد!
چه نوع تفکری مرا به این سو کشاند؟ به چه می خواستم بیاندیشم؟ به نظم؟! به اشتغال؟! به آینده ی حقیقی؟! به چه؟! شاید به همه ی آن ها… شاید هم به خوشبختی! آری! تفکر به خوشبختی مرا به اینجا آورد. به جایی که با بودن در آن لحظاتی خوشبختی را احساس کنم. قبل از آمدن به اینجا دلم می خواست که با زندگی گذشته ام، علی الخصوص ماجراهای 9 سال گذشته ام، روبرو شوم!
در این 9 سال گذشته، زیاد کشش به سمت خوشبختی را احساس کرده ام. تک تک لحظات این 9 سال گذشته با نوعی اشتیاق و نیاز عجیب به خوشبختی سپری گشته اند! تک تک این لحظات را به یاد می آورم. لحظاتی مملوء از تقلاها، ترس ها، لذت ها، افسوس ها، غم ها، حسدها، نفرت ها، کمک ها، خنده ها، عشق ها، شهوت ها، دانایی ها و غیره… جالب این است که در اوج تمامی این لحظات و احساسات، خواهان پایان پذیرفتن آن ها نیز بوده ام. گویا خوشبختی من در گروی رهایی جستن از تمامی این احساسات بوده است.
از دیرباز و از زمانی که به شدت درگیر عقده های کمالگرایانه ی خویش بوده ام، زیستن مبتنی بر رویه هایی که گاهی همه را زمان محور می خواستم، ایده آل من بوده است. حال تغییر رویه داده ام! حال دیگر بمدد خرد، تمامی آن ها را نازمان محور می خواهم. رویه هایی که نه بر تقویم ساختگی، بل بر تقویم اندرونی خودم سوار شوند و زندگی ام را در رسیدن به خوشبختی پُربار نمایند… مدت های مدیدی است که تقویم من صرفا یک روز و یک لحظه دارد! بلی! امروز و همین حالا…
امروز بر طبق تقویم تحمیلی دوشنبه 22 خرداد 91 است و مبتنی بر تقویم اندرونی من! امروز، تنها روز واقعی من و حالا، تنها لحظه ی واقعی من!
موسیقی کلاسیک سالن، لحظاتی مرا به یاد خاطرات خوش فیلم های قدیمی انداخت. فیلم های موزیکالی که کافی است یکی از آن ها را ببینی تا بتوانی ادعا کنی که گویا همه ی آن ها را دیده ای. فیلم هایی که برای من و هم نسلانم همواره قدیمی بوده اند. فرقی نمی کند که کی آن ها را تماشا کنیم. چه در کودکی! چه در بزرگسالی و یا چه در کهنسالی… آن ها همواره برای ما قدیمی اند… چیزهای قدیمی با خود نوعی حسرت خوشایند را یدک می کشند! حسرتی که وقتی به ما دست می دهد، همه می خواهیم که لحظاتی هر چند کوتاه را در آنجا و در آن دوران سپری کنیم.
موسیقی عوض شد! یک اثر فاخر! یک اثر دوست داشتنی که سرعت نوشتن مرا افزایش داده است. همیشه در حال شنیدن چنین قطعات فاخری، لحظاتی از خود بیرون می روم و از دور به خود می نگرم. این کارکرد هنر در اخلاقی کردن آدمیان است. وقتی از خود به در می شوم، خود را از دوردست ها در فضای این موسیقی مشاهده کرده و تلاش می کنم که هر چند کوتاه، همنوا با زیبایی های آن رفتار کنم. همواره گفته ام! هنر پس از دانش، بیشترین نقش را در اخلاقی کردن آدمی داراست. مردم پس از شنیدن یک قطعه ی هنری فاخر و کوتاه بسیار بیشتر از شنیدن هزاران ساعت موعظه ی متالهین اخلاقی خواهند شد!
……….
فکر می کنم که دیگر وقت آن است که به اصل مطلب بپردازم! من از اینجا بودن چه می خواهم؟! قطعا نمی خواستم که بنویسم، اما یک دفعه به این نتیجه رسیدم که نوشتن به این سبک عملا همان تفکر است. همان متجسد ساختن تئاترهای درون ذهنی ام! نوشتن سناریوی آن ها! این نوع نوشتن را من “نگارش اندیشه ها” یا “اندیشه نگاشته” می نامم. فکر کردن صرف بی بندوبارتر از آن است که بتوان آن را در مسیری هدایت کرد! نوشتنِ آن امری ضروری است… من در خلال این یک ساعت تا این لحظه، در حال اندیشیدن بوده ام، اما همچنین تلاش کرده ام که دیالوگ های شخصی ام را بر روی کاغذ بیاورم! به دو منظور:
نخست) منظم ساختن آن ها و دوم) مکتوب ساختنشان…
پس شاید من اینجا آمده ام که در باب خوشبختی، رویه هایش و هدفش تفکر کنم. هدفش را می دانم… همانا کاهش غم های من خواهد بود… پس خوشبختی عملا زیستن مبتنی بر رویه های اندیشیده ایست که هدفشان همانا کوچک کردن غم های زندگی است… تنظیم رویه های اندیشیده کار راحتی نیست. ساختن رویه هایی مبتنی بر منطق (عمدتا آزمون و خطا) و سپس زبانی کردن و به خاطر سپردن آن ها، کاری بس دشوار و وقت گیر است… قطعا تفاوت اندیشمند و افراد معمولی همین است… زندگی اندیشمند بر مدار رویه های خردمحور و اندیشیده می گردد و زندگی مردم عوام بر مدار تمایلات و مقتضیات صرفا غریزی!
لحظاتی قلم را رها کردم… حال دوباره در حال نوشتنم…. اکنون مطمئنم که غم های امروز صبح من همگی در اثر یک زندگی غریزی و احساس محور بوده اند و شادی های اکنون من در اثر لحظاتی خردمندانه زیستن هستند. در حال حاضر نیز با تصمیم هایی روبرو هستم. شماره ی 121 خوانده شد. ساعت، 16:43! و کافه بسیار خالی شده است.
تهدید غم و تشویق شادی در مقابل من هستند و من می بایست برای اخذ تصمیم هایم، نیم نگاهی به آن ها داشته باشم. چیزهایی را دوست دارم که ندارم. چیزهایی را دوست دارم و دارم. مطمئنم که ظرفیت آن نداشته هایم را نداشته ام… مثلا از میان آدم ها، اگر کسی از سوار شدن در ماشین های متوسط و شنیدن موسیقی در داخل آن دچار غروری منفی و سهمگین شود، بهتر است هرگز ماشین های مدل بالا نداشته باشد!
عدل هستی چیزها را منطبق بر ظرفیت ما به ما خواهد داد و یا از ما خواهد گرفت. گام اول رسیدن به این خوشبختی مطروحه همانا پذیرفتن این اصل بهینه حالت ممکن است! و بعد از آن، رفتن به سراغ اخلاق بعنوان تنها داروی مُسَکِّن و کاهش دهنده ی غم ها… و برای محقق کردن وجدان نیز گام سوم رویه هاست. امر به اخلاقی زیستن و سپس امر به پایبندی به رویه های لازمه ی آن نیز به ترتیب در سطح کلیات جهان بینی و سطح حایل کلیات و جزئیات …..، موضوعیت پیدا می کنند…
……….
به یاد دارم که در پاییز 87 هنگامیکه سوار بر هواپیما به سمت امارات پرواز می کردم، دچار حملات غم شدم. حملاتی از این دست را حملات ترس (Panic Attack) نیز می نامند… آن موقع به دانایی اکنون نبودم… حملات به خیر و خوشی گذشتند! نمی دانم با توسل به چه فکری آن ها را پشت سر گذاشتم… دیشب دوباره چنین خوابی را دیدم! اما دقیقا به یاد نمی آورم که آمپلاسمان آن کجا بود! در هواپیما یا در قطار؟!
ساعت، 17:00! قرار شد برایم شکلات گلاسه ی مخصوص بیاورند… حال بعد از نوشیدن مقداری آب، گمان می کنم که در خواب، چون کسی راه مرا سد کرده بود؛ این حالتِ فوبیای ناشی از گیر افتادن در مخمصه، علت تمامی ترس های من بوده است… امروز صبح از خود می پرسیدم که جواب چیست؟ چه فکری می تواند مرا از مخمصه های این چنینی نجات دهد؟! پاسخ همواره یک چیز نیست! البته تمایل هم ندارم که پاسخ را مثل سابق جهانشمول فرض کنم. پاسخ می تواند هر چیزی باشد و یا اینکه اصلا چیزی نباشد…
شکلات گلاسه ی من حال روی میز است و بوی آن مرا به وجد می آورد. شاید شکلات گلاسه هم خود نوعی پاسخ دردها و مشکلات باشد… برای من که، در حال حاضر؛ هست!
بعضی اصطلاحات همچون چتر هستند. چیزهای زیادی را می توان زیر آن ها جمع کرد. همه تحت لوای این چتر جمع شده، هم مصون از خطر خیس شدن و وارفتن خواهند بود و هم اینکه دیگران نیز همه ی آن ها را به یک چشم خواهند دید.
……….
دو نفر جوان را می بینم که احتمالا با هم رابطه ای رمانتیک دارند. این دومین باری است که آن ها را با هم می بینم. یک بار سال گذشته و یک بار هم امروز. بسیار جوان هستند! وقتی که آن ها را دوباره با هم دیدم، تعجب کردم! گویا پیش فرض های ذهنی من در فضای نوعی تنوع طلبی افراطی موج می زنند که اینگونه دیدن آدمیان با هم در خلال مدت کمتر از یک سال (که مدت چندان طولانی ای هم نیست) مرا به تعجب وا می دارد. بگذریم!
قبل از آمدن به اینجا، فکر می کردم که گویا باید خیلی ها را فراموش کنم! خیلی جاها را برای همیشه ترک کنم! خیلی جاها نباشم! خیلی جا فقط از این به بعد باشم و خیلی خیلی های مطلق دیگر… اما باید این نکته را بدانم که مطلق هایی این چنینی بی معنی هستند! و مگر نه اینکه شخصیات ….. چیزی نیست جز مجموعه ای از رویه ها که همگی مظروف ظرف مکان – زمان آدمی موضوعیت پیدا می کنند؟!
هم ظرف مکان – زمان و هم ظرف روانشناختی ما با افزایش تجربیاتمان و با تغییر احوال و شرایط زندگی و جامعه مان دستخوش تغییراتی جدی می شوند، پس رویه هایمان نیز هرگز مطلق نخواهند بود. رویه ها می بایست در تلاش باشند که بِه-رَوش زندگی را برای ما مهیا سازند و این به-روش بنوعی اعتباریِ زندگی هر یک از تک تک ماهاست. به-روش زندگی من می تواند بالقوه، بدترین روش زندگی کس دیگری باشد و بالعکس…
امروز صبح در زیرزمین خانه که دلم می خواهد آن را ….. بنامم، هنگامیکه روبروی آینه ی بزرگ با عینک آفتابی سیاه (قهوه ای) ایستاده بودم و عرق از صورتم می چکید و مشکل جرقه ی چشمم مرا به وحشت انداخته بود، تصمیم گرفتم که از تمام تلاش های علمی ام دست کشیده و خوبی محض پیشه کنم. خوبی ای با تعریف همگانی… یک خوبی عُرفی! دلم می خواست که تمامی آدمیان را در آغوش گرفته و با هم برای کاهش دردها تلاش کنیم. این حرکتی احساسی بود…
گمان می کردم که زندگی مفهومی بی ارزش و پوچ است. قبل ترها نیز موقع مشکلات شدید جسمانی همینطور قضاوت کرده بودم… گوش هایم نیز گروم گروم صدا می کردند. البته گوش راستم بیشتر… سرم هم درد می کرد! حالا اثر همه ی آن ها رفع شده است.
قضاوت های ما متاثر از حال روانی ماست و علت غم های همه ی ما همین است. قضاوت های عقلانی اگرچه بنوعی متاثر از وضع روانی ما هستند اما حداقل بر رویه های اندیشیده ای انجام می شوند… دو ساعت است که من در حال نوشتن هستم و به صفحه ی آخر (یعنی صفحه ی 20 این نوشتار) در دفترچه ام رسیده ام… حالا که شکمم سیر است، دسرم را خورده ام، کاملا سالمم، خوشبختم، شادم، بزرگم و همه چیز بنوعی در ید قدرت من است، خالی از هر گونه حب و بغض عاطفی به خود و به همه ی خوانندگان این نوشته ها در آینده (حتی زمانی که احتمالا من دیگر نیستم) نهیب می زنم که:
خوشبختی تعریفی از پیش تعیین شده ندارد. خواه باور کنید یا نکنید، این خودِ ما هستیم که آن را مبتنی بر وضع روانی خویش تعبیر و تفسیر می کنیم. از مدت ها پیش برای من با یک بررسی و مداقه ی جدید که امروز انجام گرفت و شما کم و بیش به آن واقف هستید، خوشبختی، زیستن مبتنی بر رویه هایی است که با توجه به شرایط زندگی ام نه برای من بل برای همگان بهترین است.
تقدیم به تمامی آدمیان خوشبخت روزگار…
17:38
نوشتاری که بارها به فراز کشاندم و بارها در معرض سقوط قرارم داد.حسی عجیب و غیر قابل توصیف در من شکل گرفت.
و کافه رفتن شما،من را به جد به تفکر در سرگذشت ژان پل سارتر واداشت.وی که به گفته ی خویش همواره پول نقد زیادی در جیب کت خود حمل میکرده تا اگر دوستی با او همراه شد،مهمانش کند و نیز همواره انعامهای قابل توجهی به گارسونها میداده است.سارتر تقریبا همه روزه به کافه میرفته است و وعده های خوراکی خود را در آنجا میگذراند.او و یار همیشگی اش مادام دو بووار در همین کافه ها تبادلات فکری بسیاری از نظر گذرانده اند.و همچنین در باب آرا اگزیستانسیالیستی خویش،در همین مکان مزبور به نتایج قابل عرضی محتصل گشته بود.حتی در سفرهایش نیز زیاد به کافه مراجعه میکرد.
غرض یک متن در تمجید کافه ها نیست.قصدم این بود که نگرش به مکانها و موارد استفاده از آتمسفر آن را بتوسط مردان دانش واگویه کرده باشم.
در مقوله ی خوشبختی نیز سارتر آنرا در گروی انتخاب و اختیار ميدانست.(انتخاب مختار) ؛در آخر سارتر بیان کرده بود که زندگی چیز زیادی به من عرضه نکرد…او به دلیل اختلال بینایی که به نابینایی انجامید از پاره ای برنامه هایش بازماند.او را فیلسوفی قوی میدانم و بسیار دوستش میدارم.یادش زنده
اما نگرگاه شما به مراتب قویتر از ایشان است.این خوشبختی ای که شما از آن یادکرد،گرچه برایم غریب بود،اما بسیار قریب است!
خسته نباشید مرد دانا
تعریف دقیق از خوشبختی:
{ لینک حذف شد! }
درود بیکران از وقتی که مصروف خوانش این نوشتار کرده اید؛
متاسفانه طبق خط مشی، مجبور به حذف لینک پیشنهادی شما شدم.
خوشحال خواهم شد که تعریف مدنظرتان را با کلام خودتان در اینجا یادداشت کنید.
سپاس بابت توجهتان…
امیدوارم که دلخور نباشید.
بسیار عالی و ملموس بود!! در کافه نشستم و کافه گلاسه را سر کشیدم و با 20 صفحه نوشته امیدوارانه و تعادل بخش به زندگی کافه را ترک کردم! قلمتان پایدار.
درود بر شما…
به طور اتفاقی به این نوشتار برخوردم.
فکر کنم در زبان فارسی کلمه ای اختراع نشده است که بتواند حس مرا پس از خواندن این نوشتار بیان کنم.
فقط احساس دلگرمی و سرخوشی شدید و احساس هایی که نمیدانم
به قول جی. دی. سلینجر، “بعضی نوشته هایی که می خوانی، دوست داری نویسنده اش دوست صمیمی ات باشد”
این یکی از آن نوشته ها بود.
خوشحالم از اینکه دوست هستیم. نیازی نیست پیدایتان کنم 🙂 البته که ارتباط برقرار کردن با غریبه ها بسیار بسیار بسیار برایم سخت است. بیشتر خوشحالم که وقتی این نوشتار را خواندم غریبه نیستید.
و هیچوقت غریبه نخواهید بود.
م.م.ط.
درود و سپاس…
… پس خوشبختی عملا زیستن مبتنی بر رویه های اندیشیده ایست که هدفشان همانا کوچک کردن غم های زندگی است…
ذهن می اندیشد،
بارور می شود، تراوش می کند
دست می جنبد،
قلم می چرخد
واژه ها خلق می شوند
و این ها همه از فضیلت خرد است
و آدمی اما شاهکار خداوند…
کلام شما خیلی نافذ و پرمعناست