بامداد امروز که از دوست خود جدا شدم و بعد از چند ساعتی پیاده روی به سمت منزل رهسپار شدم، تصمیم گرفتم که بروم و قبل از رفتن به خانه دوباره لحظاتی چند را به تفکر مشغول شوم، اما همانجا بود که به خود نهیب زدم: فکر کردن در رابطه با چه؟! من تمام فکرها را قبلا بارها کرده ام و در حال حاضر دیگر چیزی برای فکر کردن ندارم. در حال حاضر دیگر وقت عمل کردن است و نه فکر کردن!
من بارها قبلا هم نوشته و هم گفته ام که همه چیز درست است و در عین حال هم درست نیست. تمامی رویکردها درستند و در آن واحد هم نادرستند. تمامی آن چیزهایی که من در مدل خود (نظریه ی روابط بنیادین) بیان کرده ام به یک اعتبار صحیح هستند و به اعتبار دیگری غلط. هر وقت من مبتنی بر رویه ها زندگی میکنم و یک زیست رباتیک دارم، ….. هستم اما آن هنگامیکه که همه چیز را رها می کنم و خائوتیک می شوم، آن زمانی است که این مدل به اعتبار دیگری نادرست است.
قبلا هم اشاره کرده بودم که آدمی در پیوستاری از نقص و کمال مداوما در جابجا شدن است و تمامی رویکردها در لحظه ای ما را به کمال و در لحظاتی نیز ما را به نقص رهنمون می شوند و این مجموعه ی کمال و نقص که در دل هر رویکردی نهفته است علت اصلی تنوع رویکردهاست با این مضمون که همه ی حرف ها در عین اینکه درست هستند، نادرست نیز هستند.
وقتی به خود می گویم که در حال حاضر می بایست به احساسات لحظه ای خود تمکین کنم و تفلسف را به کناری نهم رویکردی را اقتباس می کنم که کمال در آن لحظه در گرو آن است و زمانیکه از این رویکرد سرخورده می شوم و به رویه ها رجعت می کنم دوباره کمال من در گرو این عزیمت بازگشت مآبانه است و همه ی این ها یعنی همه چیز در عین درستی، نادرست است… همه چیز یعنی: “این جمله نادرست است!”