به یاد دارم که در سال های دور، زمانیکه برای من مشکلی حاد در بستره ی زندگی خانوادگی و یا اجتماعی رخ می داد، تمام وجود من همچون یک کل یکپارچه بشکل غریزی با هم متحد می شد تا من بتوانم چونان یک ماشین بقاء بشکل حداکثری بقای خود را حفظ کنم.
آن وقت ها مجموعه ی ذهن – روان من خود را از جسم من مجزا نمی دانست و همه ی لایه های وجودم بشکلی ناخودآگاه، یک هدف یکسان را دنبال می کردند. این نحوه ی هستومند بودن را من، هستی حیوانی می نامم. یک حیوان نیز دقیقا به همین شکل رفتار می کند. هیچ یک از قطعات تشکیل دهنده ی وجودش این امکان را ندارند که منفک از سایر قطعات به خود مشغول شده و از زیر بار سنگین تلاش برای حفظ بقاء نظام، شانه خالی کند.
اما این روزها (متاسفانه و یا شاید هم خوشبختانه) دیگر در مواجهه با مصائب حاد و ناگهانی زندگی بشکل فوق رفتار نمی کنم. در این سال های نزدیک، تغییراتی در من عارض شده که هستندگی مرا از بنیان دچار تغییر و تحول نموده اند. در حال حاضر در صورت وقوع حادثه ای (مثلا درگیر شدن در یک منازعه ی لفظی)، مجموعه ی ذهن – روان من فردانیت یافته و قادر است تا خود را از جسم منفک و مجزا ساخته و در یک عزلت مخصوص و متعالی به واکاوی مسئله خارج از قفس جسم بپردازد. این قسم از بودن را شاید بتوان هستی ناب انسانی نامید، عقلانیت محض و بدون تاثیر پذیرفتن از روان.
در این لحظات، خودآگاهی بسیار پررنگ گشته و از سر این پررنگی، هرگز از جلوی چشمان محو نمی شود. این یک تجربه ی شخصی است اما من امیدوارم که سایرین اهل نظر نیز به این مسئله برخورد کرده باشند. شرایط بشکلی رقم می خورد که خودآگاهی تو (محل تمامی آمال و آرزوها، بیم ها و امیدهای ارادی و غیره) از جسم تو بیگانه شده و خود را اسیر جبر فیزیکی آن نمی داند. خودآگاهی پررنگ در این برهه ها تجربه ای را رقم می زند همچون تجربه ی پناه بردن به کسی خارج از خود و مشورت گرفتن از وی در راستای حل مشکلات پیش رو…
امید خسته ام از پای ننشست
نگاه تشنه ام در جستجو بود
در آن هنگامه دیدار و پرهیز
رسیدم عاقبت آنجا که او بود
متاسفانه قطعه شعر انتخابی شما ارتباط چندانی با موضوع نوشتار ندارد.