هفته 1:
و تنها حقیقت به نفع همگان است.
— — — — — — —
هفته 2:
برگ می دهی، قد می کشی، ریشه می دوانی و در نوروز، این ها همه “تویی”… “من” نیز زیر سایه ات، آسوده پاهایم را دراز خواهم کرد…
(نوروز 95)
— — — — — — —
هفته 3:
به همان میزان که کامل شده باشیم، از ما محبت سر می زند…
— — — — — — —
هفته 4:
توجیه یک اشتباه، خود اشتباهی دیگر است.
— — — — — — —
هفته 5:
در رابطه با ناملایمات زندگی، هیچ بدی، بدترین نیست.
— — — — — — —
هفته 6:
در این جهان، تنها آنکس که هرگز آرزویی نداشته، به تمامی آرزوهای خود نایل آمده است.
— — — — — — —
هفته 7:
گاهی اوقات هیچ کاری نکردن، انجام بزرگترین کار ممکن است…
— — — — — — —
هفته 8:
خوشبختی مقوله ای صرفا وانمود-کردنی است.
— — — — — — —
هفته 9:
خوشحالم که هنوز در جهان مشکلاتی هست تا افتخار حل کردنشان نصیب من شود…
— — — — — — —
هفته 10:
فقط یک ابله آنچنان فریب زندگی را می خورد که دل بسته ی آن شود.
— — — — — — —
هفته 11:
پرسش از چراییِ چیزها در اثر جهل ما نسبت به چگونگی آن هاست.
— — — — — — —
هفته 12:
انسان چیزی جز یک ارتباط نیست، ارتباطی بین خود و خویشتن. ارتباطی که هر اندیشه ی دیگری در گفتگوی ما بین این دو بن پاره ی وجود معنا گرفته و بشکل دیالکتیکی موجود می شود.
— — — — — — —
هفته 13:
هیچ درختی معلق در هوا نمی روید، زمینه ای برای این رویش لازم است که مربوط به خودِ درخت نیست…
— — — — — — —
هفته 14:
در یک سرویس عمومی، نفر نخست دستمال از دستش می افتد.
با خود می گوید: “از کجا خواهند فهمید که کار من است؟!” پس می رود.
نفر دوم دستمال را می بیند.
با خود می گوید: “از کجا خواهند فهمید که کار من نیست؟!” پس دستمال را بر می دارد.
— — — — — — —
هفته 15:
انسان، اراده ای سرگردان مابین غریزه و وجدان…
— — — — — — —
هفته 16:
آدمی در بیشتر مواقع به تماشای زندگی خویش مشغول است تا به نقش آفرینی در آن. آدمی گویا تماشاگر زندگی خود است و نه بازیگر آن و این همانا قصه ی فیلم جهان خارج از ماست.
— — — — — — —
هفته 17:
هر آنچه به تناقض منتهی نشود، درست است اما لزوما معنادار نیست ولی هر آنچه نادرست باشد، ضرورتا بی معناست!
— — — — — — —
هفته 18:
ما به اندازه ی تمام آن خواهش هایی که داریم و به زبان نمی آوریم، قدرتمندیم…
— — — — — — —
هفته 19:
آدمی گرفتار عنکبوت وجودی خود است و روزی نیز در ذهنیت عنکبوتی خویش بلعیده خواهد شد…
— — — — — — —
هفته 20:
دنیا چیز زیادی برای عرضه به آدم های بزرگ ندارد، بلکه برعکس این آدم های بزرگ هستند که می بایست چیزهای زیادی را به دنیا عرضه کنند.
— — — — — — —
هفته 21:
اراده آن حلقه ی مفقوده ی زنجیر زندگی سعادتمندانه است.
— — — — — — —
هفته 22:
زبان عملا چارچوبی برای استانداردسازی تفکرات ماست اما بعضا همین چارچوب دست و پای تفکرات آدمی را بسته و اجازه ی بروز خلاقیت را از وی سلب می کند.
— — — — — — —
هفته 23:
همیشه کوچکترین کارها، جای بزرگترین حرف ها را می گیرند.
— — — — — — —
هفته 24:
اگر ما در پوست کف پای خود در اثر فرو رفتن سوزن دردی احساس نکنیم، گویا مشکل از پای خود ماست. گویا آن پا توجه ویژه می طلبد، زیرا ممکن است آن را روی هر چیزی گذاشته و سلامت آن را به تباهی بکشیم. گویا مدتی بعد باید قطعش کرده و دورش بیاندازیم زیرا این وضعیت بی دردی آن، خودش درد بزرگی است.
— — — — — — —
هفته 25:
قبل از تمدن آدمیان یا در اثر بیماری می مردند و یا همیشه سالم بودند. بعد از تمدن، آدمیان همواره بمدد طبیبان بیمار زیسته اند!
— — — — — — —
هفته 26:
آدمی نمی داند که جبرا چه می کند. پس این جبر، یک جبر مجهول است و یک جبر مجهول نزد آدمی به اختیار تعبیر می شود. اختیار عملا تقریری همانگویانه از یک جبر مجهول است.
— — — — — — —
هفته 27:
گویا این موقعیت فکری تک تک ماست که مشخص می کند چه می خواهیم بگوییم و آنچه می گوییم اگرچه در تضاد با حرف طرف مقابلمان و یا حتی در مواردی با حرف های پیشین خود ما در ارتباط با یک موقعیت ثابت بیرونی است، اما احتمالا مترادف آن نیز هست.
— — — — — — —
هفته 28:
هر تضاد و تعارض بیرونی ریشه در یک تضاد و تعارض درونی دارد. جنگ مردمان با مردمان، از جنگ ما با خویشتن زاده می شود.
— — — — — — —
هفته 29:
چیزهای زیبا همان تجلیات بیرونی خواهش های درونی ما هستند.
— — — — — — —
هفته 30:
اگرچه “دوست داشتنِ خود” یک ایده آل است که در رابطه اش زیاد سفارش شده است، اما دوست داشتن یک وضعیت دایمی نیست؛ آنچه به تداوم رقم خواهد خورد، مسئله ی تحمل خویشتن است. تمامی رویه های اخلاقی فرد می بایست در این راستا باشند که وی در طولانی مدت بتواند خود را تحمل کند.
— — — — — — —
هفته 31:
“شادی” از کمال عالی تر است.
— — — — — — —
هفته 32:
ما از مشکلاتمان بزرگ تریم.
— — — — — — —
هفته 33:
غم از آنجایی بر ما حادث می شود که ما به جهان رنجی وارد کرده ایم.
— — — — — — —
هفته 34:
جهان برای آدمی فاصله ی بین کنش ها و واکنش هاست. آنجایی که در مقابل کنش های وارده، اندیشه می کنیم که چه واکنشی برازنده ی ماست؛ برای ما جهان تنها همان جاست.
— — — — — — —
هفته 35:
انسان را انسانیت کافیست.
— — — — — — —
هفته 36:
تو همه را می بخشی، چون همه را می فهمی.
— — — — — — —
هفته 37:
خودت شاید ندانی، ولی قوت قلب دیگرانی.
(تقدیم به آمال میم.)
— — — — — — —
هفته 38:
همیشه خوش اخلاق باش! کسانی مخفیانه عاشقَت هستند.
— — — — — — —
هفته 39:
گرچه شب است، اما بزودی خواهی درخشید؛ چون خورشید در نیمروز.
— — — — — — —
هفته 40:
علاوه بر داشته هایت، از “نداشته هایت” هم لذت ببر.
— — — — — — —
گزین گویه های «دِی داد» در شبکه ی جهانی متخصصین (لینکتین):
1: وقتی که برای کمک به دیگران صرف کرده ایم، هدر نرفته است.
2: ناکامی های گذشته ات را، یا دفن کن؛ یا دفن شو.
3: تو از آن گونه ای باش که هر روز متولد شوی.
4: اگر هزار بار مُردی، هزار و یک بار هم زنده شو.
5: واقعیت های زندگی گذشته ات را، نه جار بزن؛ و نه اِنکار کن.
6: اگر به اُمیدِ دیگرانی، نااُمید خواهی شد.
7: صمیمانه بِگم، تو منحصربفردی.
8: مَنِشین و بگو که چرا جهان اینگونه است، برخیز و آنگونه اش کن.
9: زندگی سخت است. سخت تَرَش نکنیم.
10: اگر غم بخوری، غم هم تو را می خورد.
11: چون همه ی غول ها را زَدی، اکنون خودت را هم بِزَن.
12: حالا که زنده ایم، زندگی هم کنیم.
13: فریبشان را نخوری؟! زیبا یعنی “تو”؛ همانگونه که هستی.
14: آدمی؛ هرچه کامل تر، مهربان تر؛ هرچه مهربان تر، کامل تر.
15: برایت، «راه» بزودی باز می شود. عزیزم! این طبیعتِ راه است.
16: مَبادا بدی های عده ای از دیگران، تو را از خوب بودن منصرف کند!
17: از نداشته هایت نَهَراس! هرچه کمتر بهره مند باشی، از چیزهای بیشتری شاد خواهی شد.
18: هستی عادل است. این را بپذیر و خود را نجات بده.
19: باش و با بودنت جهان را به جایی بهتر مبدل کن.
20: وجدانِ آسوده ات، والاترین دستاورد توست.
21: بگذار فرداها خود نگهبانِ خود باشند.
22: یا مهربان باش، یا اصلا نباش.
23: بی تو، جهان ناقص تر است.
24: نبینم که بخاطر یک نفر خطاکار، از همگان مایوس شوی.
25: ب ی ا ف ا ص ل ه ه ا ر ا ک م ک ن ی م ،
البتهنهخیلیکم؛
بلکه به اندازه.
26: اگر مهربان نیستی، هیچ چیز دیگری هم نیستی.
27: بزودی با خودت خواهی گفت: چه خوب شد که نشد!
28: خودتشاهدیکهفاصلهچیزچندانبدیهمنیست!
29: نشد که نشد. فدای سَرَت!
30: خودخوری؟! چیزهای بهتری هم برای خوردن هست
31: خنده مُسریست.
می خندم، می خندی، می خندد؛
می خندیم، می خندید، می خندند.
32: با “خودت” بی نیاز از معجزه ای.
33: یا خوشحال باش، یا ناراحت نباش.
34: یکی از همسایه ها مرا عامدانه و به ناحق آزرده بود. از دستش حسابی دلشکسته بودم. امروز آگهی ترحیم یکی از عزیزانش را بر دیوار خانه یافتم. بی اراده ثانیه ای خوشحال شدم، اما ناگهان از خوشحالی چندش آور خود به وحشتی عمیق در فروافتادم. بلی! این است انسان! این است طبیعت شرور ما. این است ریشه های عمیق شرارت، پنهان در خاکِ هستی ما… از علمِ به اخلاق تا عملِ به اخلاق، راه بَسی طولانی است. اخلاقیات تماما همان یک ثانیه است. اخلاقیات تماما همان خودی انگاشتن دیگریست. و بی شک حتی پلیدترینِ دیگری ها.
35: دوستَت داریم. همگی. از صمیم قلب.
36: آنان دستِ رد به سینه ات می زنند. و تو در مسیری درست تر قرار می گیری.
37: از تفاوت هایت با دیگران نهراس، “تو” یعنی “تفاوت های تو با دیگران”.
38: هرکجا که “تو” باشی، آنجا یک دورهمی کم دارد.
39: شاید امروز آخرین روز جهان باشد. انجامش بده.
40: همینکه زاده شدی، جاودانه شدی.
41: از برای تمامی درهایی که نَبَستی و پنجره هایی که گشودی، سپاسگزارم.
42: محبت جادو می کند. جادوگری پیشه کُن.
43: مادامیکه زنده ایم، همواره داشته هایمان بر نداشته هایمان می چَربَد.
44: این دَر باز می شود. داخل چراغی روشن است.
45: برخیز! اثری جاودانه بیآفرین. و بر مرگ و زمان چیره شو.
46: بهترین نُسخه ی خودت باش و آن را بی باکانه منتشر کن.
47: عده ای مکررا از من می پرسند که این علم چه دارد که اینگونه شیفته و مُبلِغِ آن شده ای؟! و من نیز همیشه جواب داده ام که پاسخ ساده است. فقط یک شب لامپ ها را خاموش کرده و با شمع به حمام برو! تازه اگر آب گرم باشد، آنگاه بسادگی درخواهی یافت که علم چیست و “جِیمز کلارک ماکسوِل” کیست و من چه می گویم. حتی قول می دهم خواهی فهمید که چرا پیشینیان در حمام های تاریک شان همواره اجنه ی خیالی را هم می دیده اند. پس از اخلاقیات انسانی، علم مهمترین دستاورد بشری است.
48: امشب چند نفر از یاران گرامی ام پیغام دادند و امر نمودند که در “گزین گویه های شبانه” حرف از فلسفه و علم نزنم و چیزی انسانی بگویم که حال دلشان خوبتر شود. به روی چشم. و اما گزین گویه ی امشب: تو خوبی از خودت است. آدمی تا خودش خوب نباشد، خوبی را تشخیص نمی دهد.
پانوشت: اگر چیزِ خوبی اینجاست؛ انعکاس خوبی های خودِ شماست. قربانِ شما گرامیانم.
49: تو و غُصه های زندگی ات؛ بازی باد و بادبادک… می وزند که بالاتر روی.
50: احساس شعف ویژه ای از زایش یک اثر دیگر در تمامی وجود من شعله ور شده است.
51: نااُمیدی خط قرمز ماست.
52: تو باید به دستش بیاوری. و تو به دستش خواهی آورد.
53: به چه میزان برای جهانِ پیش از مرگ آماده ای؟
54: و سرانجام این خوبی است که پیروز می شود.
55: نه دروغگو باش، و نه خیلی راستگو.
56: یک روزی هم، همگان قصه ی تو را خواهند گفت و شِنُفت.
57: پیرزنِ دست فروش، در کنار لیف هایش برای فروش، یک کیسه هم پُر، قرص و دوا دارد.
پانوشت: دست فروشان سالمند را دریابیم.
58: اگر او “متعصب” است، پس او “نادان” است.
59: اکنون که “حرف زدن” را حسابی خوب فرا گرفته ایم، دیگر وقتِ یاد گرفتن “سکوت کردن” است.
60: کارگر سالخورده ی گوشه ی خیابان، جوراب هایش؛ یکی آبی، یکی سیاه… کمربندش هم طناب.
پانوشت: مراعات کارگران سالخورده را بکنیم.
61: جاییکه تحویلت نمی گیرند، نباش. جای دیگری باش و بدرخش.
62: این جهان پُر است از جوانانِ دانا، پیرانِ توانا، پسرانِ مهربان، دخترانِ شجاع، مردانِ زیبا و زنانِ قوی که کلیشه های پوچِ سن و سال و جنس و جنسیت، لگدمالِ گام های تزلزل ناپذیرشان است.
63: من باهوش، پرتلاش و منضبط هستم. لطفا تو نیز سه خصلت مثبت خود را در اینجا بنویس تا بیشتر با هم آشنا شویم.
64: عصرِ جدید به پیامبرانی جدید نیازمند است. در این میان رسالتِ تو چیست؟
65: گِله می کند که هوا آلوده است و اینجا جای ماندن نیست. به او می گویم: “عزیزم! در هوای آلوده درخت می کارند. تو اینجایی که درختی بکاری. پس بمان و باغبان باش.”
66: از باران متنفر بود، چونکه سقف خانه شان چکه می کرد. از برف هم متنفر بود، چونکه پوتینی نداشت.
پانوشت: در این دوره ی اِپیدمی فقر که “بَخَتکِ نداری” به گریبان این ملتِ ستمدیده چسبیده است، فُقَرا (بویژه دانش آموزانِ فقیر) را فراموش نکنیم.
67: اگر بخواهم که مجسمه ی مهربانی را بتراشم، آن را شبیه به “نقشه ی ایران” خواهم تراشید.
68: از تو خوششان نمی آید؟! به دَرَک که نمی آید.
69: امروز، آب گرم در لوله ها بود؟ چای داغت به راه بود؟ پیغامی دلگرم کننده از یک دوست رسید؟ پس تو خوشبختی.
70: هر وقت داشتی از کوره دَر می رفتی، فکر کن که “دوربین مخفی” است.
71: حالا کی گفته که همه باید ازدواج کنند؟! به زندگیت بِرِس.
پانوشت: کسی که قصد ازدواج نداشته باشد، تا صد سالگی هم بماند، نمی تُرشَد، پیرپسر و پیردختر هم نخواهد شد.
72: یک “زشتِ خوش اخلاق” از یک “زیبایِ بداخلاق” خیلی خیلی بهتر است. پس اخلاق از قیافه مهمتر است.
73: آنها به تو گیر داده و با تو جَدَل می کنند، چونکه برایشان مهمی… چونکه دوستت دارند.
74: دَست بَردار! چه کسی بهتر از تو؟!
75: با افتخار، روشنفکرم.
76: روزی چند بار به یادتان می اُفتم. البته من هیچ کاره ام! این هنرِ شماست.
77: نصف آنچه را که بلدی رایگان عرضه کن، نصف دیگرش را به دو برابر قیمت از تو می خرند.
78: حوزه ی طب و طبابت (بویژه جراحی ها) علم نبوده، بلکه فن اند؛ پس اطبای گرامی خیلی ژست دانشمند بودن به خود نگرفته و به مسئولیت خدماتی شان بپردازند. لطفا در این جامعه ی فقرزده هم پول را در اولویت اصلی قرار ندهند. خیلی خیلی سپاسگزارم.
پانوشت: کسی که می خواهد پولدار شود، بیزنس می خواند و نه طب. انگار که عده ای در انتخاب رشته ی خود اشتباه اساسی کرده اند!!!
79: اگر با یک اژدهای هفت سر و یک آدم حسود در مخمصه ای گیر افتادی، اول سر آدم حسود را بِکوب.
پانوشت: بعد از تقریبا دو دهه تعمق به این نتیجه رسیده ام که حسادت ریشه ی همه ی شرهاست. یک قاتل فراری، یک متجاوز جنسی و یا یک دزد دروغگو شَرَف دارد به یک فرد حسود.
80: حسادت پَست ترینِ رذایل است.
پانوشت: حسادت اژدهای هفت هزار سر است. برای موفقیت در زندگی شخصی و حرفه ای، با افراد حسود سریعا قطع رابطه کنید، ولو از نزدیک ترین دوستانتان باشند. حسود برای همیشه بدبخت است.
81: لطفا بیش از اندازه مودب و فروتن نباش که حوصله ی همه را سَر خواهی بُرد.
82: مِرسی که هَستی.
83: فرصت کوچکی را از دست دادم. فرصت متوسطی را هم از دست دادم. و سرآخر فرصت بزرگی عایدم شد.
84: می خندید و به دوستانش می گفت که اندکی کسالت دارد. اگرچه سرطان داشت.
85: سابقا با وسواسی مثال زدنی همه چیز را برق می انداخت. حالا یک سالی می شود که فرزندش ایران را ترک کرده است. امروز مهمان خانه اش بودم. بر صندلی روبرویش نشستم. تمام لباس هایم خاکی شد.
86: گفت که حوصله اش را ندارم. امشب ماشین ندارد!
87: نگران چه هستی؟ خانواده ی یک نفره تشکیل بده. تو تنها نیستی.
88: از پیر شدن می هَراسید. در زندگی اش هیچ دستاوردِ ملموسی نداشت.
89: می خواهم جهان را به جای بهتری برای زندگی کردن تبدیل کنم. اما به تنهایی نمی توانم. لطفا کمکم کنید.
90: در یک زیرزمینِ سوسک زده مستاجر شده بود، که فقط نیاوران نشین باشد.
91: بیش از اندازه “مذهبی” بود. آدم حسابی هایِ جمع تحویلش نمی گرفتند.
92: به خودش می بالید که بالاخره فعال سیاسی شده است. شب ها پس از مسواکِ قبلِ خواب، از فراسوی آبها، کامنت اعتراضی می نوشت و غُر سیاسی می زد.
93: هم زشت بود. هم بچه دار نمی شد. هم طلاقش دادند. هم درس خواند. هم کار کرد. و هم موفق شد.
94: بیا با هم جوری تا کنیم که سرآخر به هم بگوییم این جمله واقعیت داشت که جهان ما را بیخودی سر راه هم قرار نداده است.
95: در کلاس درس زندگی، یک نمره ی “بیست” برای تو کم است. نمره ی تو “بیست بیست” است.
96: چقدر چاق و خوش تیپ شده ای.
97: احمق بود. حسرت زندگی دیگران را می خورد.
98: گفت که فلان استادِ نامی، قبولت ندارد. گفتم که اصلا برایم مهم نیست. گفت که فلسفه ات را هم نمی فهمد. گفتم چونکه نَفَهم است.
پانوشت: در مسیر حرفه ای تان مرعوبِ نام های بزرگ نشوید. شما خودتان نامی بزرگتر شوید.
99: از من خواست که برایش دعا کنم… پاسخ دادم که جادوگری بلد نیستم، اما به اندازه ی توانم کمکت خواهم کرد.
100: خیلی خوب پول در می آورد و حسابی پولدار شده بود. اما چه فایده! نوکر بود.
101: مجید سمیعی یک بُتِ علمیِ جعلیِ ساختِ وطن است. او در بهترین حالت یک جراح موفق است و پیشتر هم گفته بودم که جراحی علم نیست، بلکه فن است. وی هیچگونه دستاورد علمی ملموسی نداشته و نامش در هیچ دانشنامه ی معتبر جهانی یافت نمی شود. ضمنا جوایزشان نیز اساسا جوایزی نامرتبط با علم و تحقیقا نه چندان معتبرند.
پانوشت: برای اطلاع از چهره هایِ دانشِ ایرانِ معاصر به پیوند زیر مراجعه نمایید:
ایرانیانِ باهوش
102: جوامع و مردمان شان، هرچه بَسته تر، عقب مانده تر؛ هرچه عقب مانده تر، بَسته تر.
103: تا فهمید که به دنبال تاکسی دربستی ام، مسافر قبلی اش را پیاده کرد. من هم سوار نشدم. کُلا بی مسافر ماند.
104: گفت که خیلی باسواد است، اما بامعرفت نیست. گفتم پس به درد ما نمی خورد.
پانوشت: دوستان دوران بزرگسالی تان، پیش از آنکه موفق و متمکن شوید، یاران واقعی شما هستند.
105: دوستانِ خوبی انتخاب نکرده بود. روزهایی که تَهِ کارتش پول نبود، تنها می ماند.
106: آدم موفقی بود. در خانه، دِلَش برای محلِ کارش تنگ می شد.
107: فلسفه “علم” نیست.
108: چندان خوش چهره نبود، اما آنقدر خوش خنده بود که نمی توانستم نگاهش نکنم.
109: وقتی با دوست جدیدم آشنا شد، پشت سرش گفت که این پایین شهری است و در حد ما نیست. من هم در نخستین اقدام با خودش قطع رابطه کردم.
پانوشت: من شخصا فردی “طبقه گرا” هستم، اما طبقاتی که من بدآن باور دارم، طبقات فکری جامعه بوده و ربطی به کدپستی افراد ندارد.
110: قسمت آقایان شلوغ بود، رفتم و در قسمت بانوان نشستم. چند نفر دیگر هم از من الهام گرفتند و همین کار را کردند. هیچ وقت به تفکیک جنسیتی باوری نداشته ام.
111: خیلی پُرمشغله شده بود. سه ماهی می شد که به گلدان ها حتی آب هم نداده بود. گل ها آخرین دوستانی بودند که ترکش کردند.
112: چندین و چند سال منتظر یک خواستگار خوب و حسابی نشسته بود. گفتمش که تو خودت خوب و حسابی هستی، چرا از یکی شبیه به خودت خواستگاری نمی کنی؟
113: نَدار بود. مالک هیچ چیزی در این جهان نبود. از دارِ دنیا، فقط یک خانه ی هزار متری داشت، متری یکصد میلیون تومان و بَس.
114: افراطی بود. کسی قاطی آدم حسابش نمی کرد.
115: درآمدش نصف پارسال و مخارجش نیز دو برابر سال گذشته شده بود، اما عمیقا احساس خوشبختی می کرد؛ زیرا که به “کارِ دِلَش” مشغول بود.
پانوشت: دیگر برخلاف گذشته، از افرادیکه آثار مرا در فضای مجازی (بویژه همین لینکتین خودمان) بدون ذکر نام من منتشر می کنند، گله ای ندارم. سبک من مهر و امضای خودش را دارد و به سرقت نمی رود. امروزه به خودم می گویم، آنکس که کارش سرقت نمی شود بیشتر لازم است که نگران باشد.
116: هِی سرمایه گذاری کرد و هِی سرمایه گذاری کرد و هِی سرمایه گذاری کرد و آخرش هم مُرد.
117: در جمع ثروتمندان، دانایی ات را؛ در جمع دانایان، مهربانی ات را و در جمع مهربانان، شادی ات را بَرمَلا کن.
پانوشت: دیده شو و در یادها بمان.
118: دلش می خواست که در حوزه ی کاری خود یک برند نام آشنا باشد، پس کت و شلواری مارکدار خرید و داد که اسمش را بر روی کارت ویزیتش بجای “محمدتقی” بنویسند “آیدین”.
119: انسان اگرچه در مصداق متعدد اما در گوهر یکی است و از این روست که کمک به دیگران همان کمک به خویشتن است.
120: زبانش را سوراخ کرده و نگین زده بود. یک لحظه جا خوردم، یک لحظه ی بعد بر خودم مسلط شدم و یک لحظه ی بعدتر تبریک گفتم. بهرحال هرکسی صاحب اختیار جسم و ظاهر خود است.
121: چادری بود، اما دلش می خواست که در جمع، شوخ و شنگ و تودل برو باشد… هرچند، جامعه پس می زد و ناکامش می گذاشت.
122: طرفش را نفرین می کرد و به ایزدان جهان پس از مرگ واگذارش می نمود؛ نهیبش زدم که لطفا راه بهتر و واقعی تری برای احقاق حقت پیدا کن.
123: دیده بودم که در کنار پارک زاغه زده اند. نزدیک که رفتم، متوجه شدم که کسی در حال بستن در نایلونی زاغه است. گفتم “چند لحظه!”. پیرزنی مهربان با ظاهری ساده و روستایی در را گشود. دست های سفید و روشنش خیس بودند. احتمالا از دستشویی پارک برگشته بود، در هوای صفر درجه. خوراکی ها را دادم و احساس کردم که بایستی یادآوری کنم که در را برای هر کسی باز نکند. اما او هَمَش می خندید و تشکر می کرد. من یک ربع ساعت همان حوالی ماندم. در راه بازگشت به خانه صدای “بله گفتنش” همچنان در گوشم می پیچید. چقدر ساده، معصوم و بی پناه در را گشود. اگر من یک ولگرد مزاحم بودم، چه؟! خودش با لهجه ی غریبه می گفت که “خدا کمک میکنه!”، اما که می داند که عاقبتش چه می شود؟! آن زاغه اصلا در نداشت.
124: هَمَش احساساتی می شد. هَمَش گند می زد. و هَمَش اسمش را می گذاشت “تجربه”.
125: چیز زیادی از این دنیا طلب نداشت، فقط حقش را. هرچند، حقش چیزی بیشتر از “زیاد” بود.
126: قصه ی تو شنیدنی است. دهان بگشا و سخن بگو.
127: خودش مذهبی بود اما معنوی نبود، برادرش معنوی بود اما مذهبی نبود؛ و همه عاشق برادرش بودند.
128: تو خلق می کنی، پس هستی.
129: چون توالت فرنگی نداشتند و ضمنا اجازه هم نداده بودند که مهمان ها با کفش وارد شوند، متهم به اُمُلیسم شدند.
130: چپ می رفت، راست می رفت و به هر بهانه ای می گفت که امان از دست این شهرستانی ها…!!! برایش یادآوری کردم که پنجاه سال قبل، پدر خودت هم در اینجا شهرستانی بود. دیگر حرفی برای گفتن نداشت.
131: در حضور همسرش با من دست نمی داد. دانستم که فرد قابل اعتمادی نیست.
132: با لحنی سرد و خودخواهانه به من گفت: “اگر ممکن است، من در صندلی جلو بنشینم.” جواب دادم که بله، ممکن است؛ اما در صندلی جلوی تاکسی بعدی…
133: بشدت آدم حسابی بود. افراد خوش فکر بیش از افراد خوش چهره به وَجدَش می آوردند.
134: شِکوه می کرد که در جامعه دودستگی به وجود آمده است. تصدیق کردم که بله! یک دسته ی خیلی بزرگ و یک دسته ی خیلی کوچک.
135: چهل و پنج ساله بود، اما شصت و پنج ساله به نظر می رسید؛ موتورسوار بینوای پیک.
136: تو آگاهی، پس تو مسئولی. مسئول در برابر خودت، اطرافیانت، جامعه ات و جهانت.
شرح عکس صادق هدایت: چهره ی زیبای تو با آن چشمان نافذ و باهوشت نیاز به معرفی چندانی ندارد. صادق جان، 117 سالگی ات خجسته باد. تو که آگاه و مسئول بودی، تو که هادی صداقت بودی و تو که بزرگ ترین نویسنده ی ایران معاصر هستی. یادت تا به ابد زنده باد.
137: همیشه به دنبال این بود که همه را راضی کند، و این رویکردش همیشه همه را ناراضی می ساخت.
138: بدجوری زرنگ بود. سر خودش هم کلاه می گذاشت.
139: بخاطر حرف مردم ازدواج کرد. بخاطر حرف مردم بچه دار شد. بخاطر حرف مردم جدا نشد. و بخاطر حرف مردم زندگی نکرد.
پانوشت: بگذریم که در زمان مرگش “مردمی” در کار نبودند.
140: هرکه هستی و نیستی، مطمئن باش که در این جهان بزرگ، دست کم یک نفر هر روزه به عکس تو نگریسته و تو برایش تمامی آن چیزی هستی که همواره به دنبالش بوده است. و هرچه هستی و نیستی، مطمئن باش که در این جهان بزرگ، دست کم یک نفر رویای وصال تو را در اعماق وجود خود حمل نموده و حضورت آرزوی همیشگی اوست. و سرآخر هرکه و هرچه هستی و نیستی، مطمئن باش که در این جهان بزرگ، دست کم یک نفر به تو اندیشیده و از صمیم قلبش به دنبال توست؛ حتی اگر تو، او را نشناسی.
پانوشت: و دوباره هرکه و هرچه هستی و نیستی، قدر خودت را بدان، تو خواستنی هستی؛ دست کم برای یک نفر.
141: به دعوت یکی از دوستانم در جلسه ی افتتاح رستورانش (رستوران یک شخص ثالث) حاضر شدم. وقتی به رسم ادب از هدایای تبلیغاتی مجموعه اش تعریف کردم، با قِسمی از لبخند سادیستیک گفت: “گویا تو خیلی خوشت آمده! دُمَت را تکان بده تا یکی برایت بیاورم!” شخصا حاضرجواب بی رحمی ام، اما علیرغم چهل مُدل پاسخ آماده، تنها به نثار یک لبخند سرد اکتفا کردم، و اکنون یک ساعتی است که به این نمایش بلوغ می بالم… یک لحظه فروخوردن خشم، یک عمر افتخار به خویشتن.
پانوشت: پیشتر متعهد شده بودم که در سال 2020 پخته تر باشم. بفرمایید: اینک الوعده وفا. و این بهایی است که برای کمک به جامعه می پردازیم.
142: با ماسکی چرک بر دهان، بلند بلند به همکارانش می گفت: “همیشه دستکش دست کنید تا ویروس کرونا از طریق پوست جذب خونتان نشود.” سرآخر هم با همان دستکش کذایی اش، ماسک را درآورده و بر سقف تاکسی اش گذاشت، قندی در دهان انداخته و چایش را سر کشید.
پانوشت: حقا که “پیشگیری نکردن” بهتر از “بد پیشگیری کردن” است.
143: بی نهایت خوش تیپ و خوش چهره، اما بی اندازه گوشت تلخ و بی نمک.
پانوشت: برای هزارمین بار اثباتم شد که جذابیت و کاریزما ربطی به تیپ و قیافه ندارد.
144: اگرچه هم اکنون یکی از نابسامان ترین و بلاتکلیف ترین ممالک جهان هستیم، اما بذر امید همچنان در دل این مردم زنده است. می بینم که حتی ضعیف ترین اقشار جامعه نیز به دنبال ماسک، دستکش و ژل ضدعفونی کننده اند. آنان می خواهند که زنده بمانند. آنان به فردایی بهتر امیدوارند. این جهان هنوز یک زندگی ساده به آنان بدهکار است.
پانوشت: اِی ایران و ایرانی، دوستت دارم.
145: امروز در خودروی مسافرکش شخصی یک خانم خرافاتی ادعا می کرد که بی حجابی علت شیوع ویروس کروناست. دو مسافر دیگر که دو خانم آگاه و تحصیل کرده بودند، حسابی جوابش را داده و نهایتا کار بالا گرفت. آقای راننده نیز جانب حق را گرفت و مجبور شد که مسافر موهن، خرافاتی و پرخاشگر را پیاده کند. من نیز شخصا با اخراجش موافق بودم و کوچکترین دفاعی نکردم زیرا که در این مرحله ی سخت بحران ملی حضور اقلیتی نادان می تواند به عدم همبستگی اکثریتی آگاه بیانجامد.
146: در فروشگاه، به زور مرا مخاطب حرف های صد من یه غاز خود قرار داده و هِی و هِی می گوید که “آقا جان! ماسک و الکل و کیت تشخیص کرونا و چِه و چِه که برای امثال من و شما نیست که… برای آقازاده ها و از ما بهترانه…” به تندی پاسخش را دادم که “مرا با خودت جمع نزن، لطفا! من چه شباهتی به تو دارم با این سطح از عزت نفست!” ترسید و بلافاصله ساکت شد.
پانوشت: دو جین از مشکلات کنونی جامعه ی ما در اثر فقدان عزت نفس توده ها و احساس حقارت و خودکمتربینی وجودی شان است.
147: در این بازی، چه ویروس پیروز شود، وَ چه ما؛ سرآخر این طبیعت است که پیروز می شود. و این برای “من” اصلا نگران کننده نیست.
148: تمام زندگی اش وقف دانش و هنر است. گاهی به ملاقاتش می روم. قرار شد که از طریق اینترنت یک کتابخانه ی کوچک سفارش دهیم. کارتش را داد و گفت که ته این باید دو، سه میلیون تومانی پول باشد. چک کردم و دیدم که بیست و سه میلیون تومان پول است. به اطلاعش که رساندم، فقط تعجب کرد و گفت که احتمالا شاگردانش حق التدریس ها را واریز کرده اند. ذره ای خوشحالی در چهره ی این آدم نبود. با خود اندیشیدم: “آدم حسابی که شاخ و دم ندارد.”
پانوشت: انسانِ بزرگ از جهانِ انسان ها بزرگ تر است و در آنجا نمی گنجد.
149: غصه می خورد که چرا فلانی و بهمانی خانه ی حیاط دار و ماشین شاسی بلند دارند، اما خودش ندارد؛ در صورتیکه هر سه همزمان با هم وارد بازار کار شده بودند. نهیبش زدم که “دوست گرامی ام! تو خودساخته ای، اما آن دو را پدرانشان حمایت کرده و می کند. یک ریال پولِ خودساخته می ارزد به صد میلیون ریال پولِ مامان و بابا”. در سخنم تعمق کرد و سپس بارقه ای از غرور و امید در چشمانش درخشیدن گرفت.
پانوشت: خواهش دارم که هیچ کس خود را تخفیف شأن نداده و خویشتن را (بویژه در مسایل پوچ و بی ارزشی چون مادیات) با دیگران مقایسه نکند.
150: هنگامیکه با من سخن می گفت به چشمانم نگاه نمی کرد و من نیک دانستم که یا عاشقم است و یا اینکه از من نفرت دارد و در هر دو صورت لازم بود که خود را از مهلکه برهانم.
پایان دفتر نخست گزین گویه های دِی دادی
گزین گویه ها / جلد دوم (سال 99)
— — — — — — —
دی دادیسم
Daydaadism
دیداد
دیدادیسم
دیداد
دیدادیسم
دیداد کبیر
دی داد کبیر
Daydaad the Great
با سلام و درود
این جملات کوتاه، در نظر من بقدری زیبا و پرمحتوا هستند که حداقل سه چهار بار هر کدام رو خواندم.
سلامت و سربلند وسرافراز باشید
با احترام
خانم لیلا مالکی گرامی… به حضور سبز شما مفتخرم.
دوستدار شما،
دِی داد
سلام دی داد عزیز.این گزیده گویی های شما بسیار بسیار دلنشین بود برای من …«برگ می دهی، قد می کشی، ریشه می دوانی و در نوروز، این ها همه “تویی”… “من” نیز زیر سایه ات، آسوده پاهایم را دراز خواهم کرد…» چقدر زیبا.ممنونم ازت
سلام. وقت شما بخیر
بسیار زیبا و بامعنا بودن. لذت بردیم. سپاسگزاریم…
***
اگر ‘عشق’
آخرین عبادت ما نیست
پس آمدهایم اینجا
برای کدام درد بیشفا
شعر بخوانیم و باز به خانه برگردیم؟ …
اِکسِلِنت.