(گردن فرازی)
چهره ی خوبی داشت. نمی دانم که چه زمانی برای اولین بار ملاقاتش کردیم. من و دوستم که سالهاست دانشجوی من بوده است. به ما می خندید و احترام می گذاشت. صندوقدار یک رستوران در تهران بود. بعد جایش را عوض کرد و به جای دیگری رفت. آن جا نیز او را دیدیم.
دوباره به من احترام می گذاشت. تا آنکه آن روز با هم گفتگو کردیم و من علت حزن و اندوهش را جویا شدم. گفت که دیگران از وی انتظار خوش برخورد بودن دایمی دارند و این چیزی نیست که بسادگی و همواره محقق گردد. دستبندی {که لنگه اش را خود (به رنگ زرد) طی سفری از امارات خریده بودم} سبزرنگ را که همان دوست برایم از مالزی آورده بود به وی دادم.
البته خیلی انتظار کشیدم که تنها شود… با هزار کلک به سمتش رفتم و آن را به وی دادم. در همان دم به دست کرد و شخی من در رابطه با خوش یُمنی اش را کودکانه باور نمود. دیروز پس از هفته ها و ماه ها دوباره به آنجا رفتم. با غروری پاک دستبند هنوز به دستش بود و من با شعفی فزاینده آن جا را ترک کردم…
{غرور اخلاقی یکی از مظاهر شادی است…}