تقریبا همه شاهد بوده ایم که وقتی از هنرمندان درخواست می شود که یک کار از میان تمامی کارهایشان را بعنوان بهترین کار خود معرفی کنند، عمدتا بدین شکل پاسخ می دهند که کارهای ما همچون فرزندان ما هستند و ما نمی توانیم یکی را انتخاب کنیم زیرا که نمی توان بین فرزندان فرقی قایل شد.
من تمثیل بچه را نمی پسندم زیرا که بچه محصول کار گروهی است اما استعاره ی اعضای بدن، مقوله ای صحیح تر است و من ترجیح می دهم که برای کتاب هایم از این استعاره بهره گیرم. اگرچه همه ی اعضای بدن ما برایمان مهم اند اما برخی حقیقتا مهم ترند. صد البته که چشم از انگشت شست پا مهم تر است. بعضی از کارها نیز از بعضی دیگر مهمترند. پس برخلاف ادعای هنرمندان احساساتی می توان توفیری در میزان اهمیت کارها قایل شد.
آن هایی که آثاری را خلق نموده و از خود بجای گذاشته اند قطعا با من موافقند که خالق آثار نسبت به آن ها حس دگرگونه ای از مخاطبین آثار دارد. مخاطبین شاید اثری را ستایش کنند اما صاحب اثر آن را شست پای خود بداند و برعکس از اثری استقبال نکنند اما اثر برای صاحبش نقش چشم سر را داشته باشد. احساسی که به یک اثر بعنوان خالق آن داریم متاثر از المان های زیادی است: موضوع اثر، برهه ای که آن اثر در خلال آن خلق شده است، احوالات شخصی و خُلقی صاحب اثر در بازه ی خلق آن، مسایل اجتماعی حول آن و غیره…
همه ی این فاکتورها دست به دست هم می دهند و شرایطی را مهیا می کنند که یک اثر چشم آفریننده اش شود و دیگری شست پایش. وقتی احساس صاحب اثر حول آن شکل گرفت معمولا دیگر قابل تغییر نیست. دیگر نمی توان این احساس را جابجا کرد… هرگز! من خود شخصا این مسئله را تجربه کرده ام.