دختر جوان همسایه چند روزی است که تنها به پشت بام می آید و یک ساعتی با چهره ای مستغرق تفکرات و اندیشه ها قدم می زند. وقتی از پنجره به او نگاه می کنم، کمترین توجهی به محیط اطراف ندارد. فقط راه می رود و راه می رود.
آپارتمان بلند همسایه شرایطی را مهیا می کند که این خانم جوان فارغ از هرگونه سقف بالای سر و یا حصار چاردیواری های پیرامونی به افق نگریسته و افکار خود را جمع و جور کند. سنش به بیست سال نمی رسد، می رود و می آید، گاهی هم خسته می شود و بر روی زیراندازی که با خود آورده لختی استراحت کرده و سپس دوباره آرام آرام گام بر می دارد.
برخوردش با جهان مرا به یاد نسل های قبلی می اندازد. این برای من عجیب است که از نسل جوانان بیست ساله ی امروزی همچنان کسانی باشند که بخواهند با تعمق و تفکر به تنهایی مشکلاتشان را حل کنند.
نمی دانم که درگیر چه مسئله ای شده است. شاید در حال برنامه ریزی برای زندگی تحصیلی و شغلی خود باشد، شاید هم درگیر یک عشق نابهنگام و یا ممنوعه شده و اکنون در حال سبک و سنگین کردن اوضاع است.
حالش از دید عموم جامعه خوب نیست. دیگران احتمالا بگویند که فلانی عوض شده است. فرق کرده، افسرده و دیوانه شده است. اما من حالش را می پسندم زیرا که خودم دو دهه ای می شود که همین رویکرد را در حل مشکلاتم اقتباس کرده ام.
اینکه خود را گم و گور کنم و در چشم های خود زل زده و حین بحث داغ و پرالتهاب، خویشتن را به انجام کاری برخلاف فرامین عقل و یا دلِ خود مُجاب کنم. دختر جوان آپارتمان روبرویی نیز به همین راه پرسنگلاخ پا گذاشته است. کامیاب باشی، متفکر جوان…
12339
یه لحظه حس کردم همسایه رو به روییمون دیداد هست…
در همین حد بگم که دقیقا توصیف من بود این پست…
جدی نکنه همسایه هستیم؟