عشق آدمی را تنها می کند. عشق عمدتا با نوعی عدم وصال توامان است و همین حالتِ فراق است که فردِ عاشق را در هر لحظه ای از هر جمعی منفک کرده و وی را تنهاتر از سابق می گذارد.
آنکس که عاشق می شود، تنها می شود زیرا همیشه و در همه جا فکر معشوق او را از پرداختن به هر ارتباط دیگری باز می دارد و او اینگونه خود را مجاز به گرفتن رابطه با هیچ کس دیگری نمی داند و بدین روی حتی با بودن در جمعی چند ده نفره نیز احساس بیگانگی از جمع کرده و خود را در خیال با معشوق متصور می شود، خیالی که می تواند بشکل دردناکی محصول یک سوء تفاهمِ صرف باشد.
اَمی واینهآوس در ترانه ی خود با عنوان “Love is a Loosing Game” به این مسئله اشاره می کند که عشق یک بازی باختنی است. من هم بر این باور هستم که عشق مقوله ای خطرناک است زیرا که قضیه ای افراطی و سرحدی بوده و تمامی این قسم مسایل نهایتا به سرحدات متضاد خود وصل می شوند و بالتبع عشق براحتی می تواند به نفرت مبدل گردد. گویا آنکه را که می رویم تماما دوست بداریم، همان کسی است که براحتی می توانیم از وی متنفر شویم.
به گمانم عشاق تنها کسانی هستند که قادرند بدترین آسیب ها را به یکدیگر زده و توامان یکدیگر را عاشقانه دوست بدارند. البته گویا گریزی از عشق نیست. توصیه ی من به انسان ها بویژه آنهایی که کمالگرا بوده و هر چیزی را تا غایتش دنبال می کنند، رفتن به سوی عشق هایی است که موضوعشان آدمی نباشد.
من انسان کمالگرا را به عشق به غیرانسان توصیه می کنم: مثلا عشق به دانش، عشق به هنر، عشق به کار و عشق به هر چیزی جز یک انسان.
11734