اگرچه دیگر در حال نزدیک شدن به نیمه ی پاییز هستیم، اما آب و هوا در تهران همچنان شبیه به آب و هوای روزهای آخر تابستان است: شب های خنک و جان افزا با نسیمی دل انگیز از سمت کوه های شمالغرب تهران به دشتِ کوهپایه.
از آغاز پاییز برنامه ی پیاده روی های شبانه را در لیست کارهای خود قرار داده ام و تقریبا هر شب پیاده روی می کنم. کاجستان های اطراف منزل بهمراه چراغ های ساختمان های دوردستِ بناشده بر کوه ها و همچنین در دل شهر محیطی خیال انگیز را برای منِ سالک رقم می زنند.
گاهی در حین پیاده روی با خود حرف می زنم. چیزهایی را برای خود تکرار می کنم و این تکرارها با ضرباهنگ قدم های من طنین دل نشینی را سبب می گردد. در حین پیاده روی تلاش می کنم که “مراقبه ی تنفس ذهن و لبخند” را تمرین کنم.
تکنیک تنفس ذهن که پیشتر در رابطه با آن نوشته بودم، جادو می کند، بویژه اگر بخواهیم که در حین تنفس ذهنی، لبخندی هم بر لب داشته باشیم. لبخندیدن مستلزم منقبض کردن ماهیچه های صورت است. اگر این ماهیچه ها ضعیف باشند، حفظ وضعیت صورت در حالت لبخند منتهی به ایجاد لرزشی محسوس در اقصی نقاط صورت می شود.
هرچقدر بیشتر ماهیچه های صورت را با لبخندیدن تقویت کنیم، آن ها را بیشتر و بیشتر در وضعیت تبسم دایمی قرار خواهیم داد و این معجزه ی تاثیر جسم بر روان است. آنکس که ظاهری لبخند می زند برخورد ذهنی و باطنی اش نیز پر از لبخند خواهد شد…
12001
در کتاب داستانی خوانده بودم که دولتِ حاکم بر مردم، به زور لبخند را به ایشان تحمیل میکرد. در آن داستان، لبخند نزدن یکی از ناهنجاریهای اجتماعی به حساب میآمد و شخصی که این ناهنجاری را از خود نشان میداد، به بدترین شکل ممکن شکنجه و ماسک لبخندی روی صورتِ ایشان چسبانیده میشد.
این نوشتارِ شما مرا به یاد آن داستان انداخت. به این فکر کردم که چرا لبخند باید تحمیلی باشد؟ چرا لبخند زدن، هنوز در میانهی قرن بیستم، تبدیل به روزمرگی انسانها نشده. چرا از خواب که بیدار میشویم اخم میکنیم و هزاران چرای دیگر در این باب.
کودکان را دیدهاید؟ به همه چیز لبخند میزنند. حتی اگر در صورتاش فوت کنیم یا از خودمان صداهای عجیب برایشان در بیاوریم. انسان ها کی آن معصومیت و دل پاکی را از دست دادهاند که لبخند را نیز فراموش کردهاند؟ مطمئنا همگیِ ما، قسمتی از پروسهی بزرگ شدن خود را به اشتباه طی کردهایم.
اکنون که این را مینویسم، برای به عقب بارگشتن من و هزاران نفر دیگر دیر است. نمیتوانیم معصومیتِ از دست رفتهی خود را بازپس گیریم تا لبخند بزنیم.
اما، به کار بستنِ این نوشتار و آموخته های شما، قدری آرامش دل را، قدری لبخند را، به ما بازخواهد گرداند.
برای همهی اینها سپاس.
اگر نتوانیم که مصایب زندگی را با لبخندی بر لب تاب بیاوریم، انگار که اصلا آن ها را تاب نیاورده ایم، زیرا گذران این مسیر بدون لبخند؛ گویا اصلا گذرانی در کار نبوده است! هیچ چیز نباید در این جایگاه باشد که شادی ما را از چنگ ما به در آورده و ما را در محنتکده ی زندگی با اشک های روان بر گونه ها واگذارد.