شهرت برای بسیاری از ما انسان ها مسئله ی جذاب و جالب توجهی است. صدالبته که شهرت همراه با محبوبیت مدنظر من است و هیچ کسی (اگر بشکل شفافی بیاندیشد) طالب مشهور بودن از بابت یک مسئله ی منفی و زننده نخواهد بود.
آرتور شوپنهاور در کتاب «در باب حکمت زندگی» بر این مدار استدلال می کند که اگر انسان قرار است که به شهرت برسد، بهتر است که این امر در پیری او رقم بخورد زیرا که در آن دوره از زندگی، جهان ارایه کننده ی موقعیت های چندانی برای لذت بردن نیست و از این رو شهرت می تواند که جای خالی بسیاری از نداشته های دیگر را پُر کند.
من با بخشی از نظر شوپنهاور موافق هستم. به گمان من بهترین سال ها برای مشهور بودن، سال های بعد از میانسالی است. اما علتش را متفاوت از نظر شوپنهاور نزد خود احتجاج می کنم. انسان در دوران جوانی و حتی آغاز میانسالی بسیار بسیار مستعد خطا کردن است.
اگر کسی در دوران جوانی مشهور باشد و بنا بر طبیعت خام اندیشش مرتکب خطاهای گونه گون شود، شهرتش دست و بال وی را بسته و اجازه ی اصلاح کردن مسایل را به او نخواهد داد. هر اشتباه او آنچنان در سطح وسیعی پخش می شود که رو به راه کردن اوضاع برایش کار چندان آسانی نخواهد بود، بویژه اگر فرد مزبور کسی باشد که در عرصه ی اندیشه قدم گذاشته باشد.
اما در سال های انتهای میانسالی که فرد به پختگی لازم رسیده است، خامی های وی چندان هولناک نخواهند بود. پس او در اوج اقتدار و صلابتِ فکر این فرصت را خواهد داشت که به فراگیر نمودن اندیشه های چکش کاری شده ی خود بپردازد.
12364