دیروز به تماشای فیلم عجیبی از سینمای ایران نشستم. فیلمی از یک سینماگر تقریبا تازه کار، فردی که خود در بدو امر، کار حرفه ای اش را با بازیگری در مجموعه های تلویزیونی شروع کرده و حال در این عرصه پا گذاشته است.
به یاد دارم که چند وقت قبل مصاحبه ای از ایشان نظرم را جلب کرده بود که در آن ایشان به حال سینمای ایران تاسف خورده بود، در حالیکه می بینم هیچ فیلمی به اندازه ی کار خودش تاسف برانگیز نیست. عجیب است که می بینم آنهایی که خودشان سخیف ترین کارها را ارایه می نمایند، کسانی اند که بیش از همه به سخیف بودن اوضاع اشاره می کنند. فیلم مزبور التقاطی بود بی در و پیکر از ژانرهای مختلف.
من تخصص سینمایی ندارم از این رو در این مجال بیشتر با ادبیات منطقی – فلسفی صحبت خواهم کرد تا با ادبیات گفتمان های سینمایی! در جایی فیلم نوعی اثر رئالیستی بود، دقایقی بعد فانتزی می شد، در سکانس هایی انگار مشغول تماشای یک تئاتر تلویزیونی بودیم، قسمت هایی از فیلم ملودرام، بخش هایی ناتورالیستی، بخش هایی پُست مدرن، بخش هایی فیلم فارسی و غیره بودند…
عوام بعضا از عبارت “گیر آوردن مخاطب” در این برهه ها استفاده می کنند. با این معنا فیلم ساز نوشتار ما واقعا مخاطب را گیر آورده بود تا هر چَرتی را به خوردش دهد. قاعدتا فیلمی که اسمش نیز بازتکرار یک نام آشنا در دنیای ادبیات است، محتوایش نیز تا حد زیادی تکراری خواهد بود.
مطمئنم اگر بنشینیم و تمامی فیلم های این چند ساله ی گذشته ی سینمای جهان را ببینیم، می توانیم ما به ازای تک تک سکانس های این شبه فیلم را در آن ها بیابیم، سکانس هایی که متاسفانه در این جا بطرز ناشیانه ای کنار هم کُلاژ شده اند. بر این باورم که این سینما حقیقتا به تشیع جنازه نیاز دارد…
ما نيز در اين غم،به سوگ می نشينيم!
متتسفانه این فیلم رو ندیدم.اما به برداشت شما اطمینان خاطر دارم.دعوت میکنم فیلم چند کیلو خرما از سالور را حتما ببینید