(گوهره)
فطرت انسان از آن حیث که فطرت انسان است، گوهری یکسان و ممتاز است اما چون آدمیان از روان های مجزایی برخوردارند، نمی توانند بشکل یکسانی آن را زبانی کنند. فطرت را می بایست جز هستی نازبانی آدمی دانست چون زبانی کردن آن یک رویه ی توخالی و پوچ بیشتر نیست. زبانی نمودن فطرت، چیزی است در حد زبانی کردن رنگ آبی برای کسی که هرگز چشمی نداشته است.
تنها می توان رنگ آبی را نامید! نمی توان تجربه ی آدمی از رنگ آبی را در قالب کلمات توضیح داد! به همین قیاس “مزه ی چیزها!” ما فقط می توانیم تجربیات را بنامیم نه آنکه آن ها را از خلال زبان منتقل کنیم. به یک عکس نگاه کنید. یک عکس فقط دلالتی بر شی ای بیرونی است و نه خود آن شیء! در این مثال دال از جنس خود مدلول است. اما در مساله ی زبان و تجربه این گونه نیست.
عکس یک چیز و خودِ آن چیز، هر دو در هستی نازبانی هستند اما اسم رنگ آبی (در اینجا منظور، مفهومِ سوبژکتیو متناظرِ آن است چه خودِ این عبارت موجی صوتی است و در کنه خویش جز هستی نازبانی می باشد) در هستی زبانی است اما خود رنگ آبی و تجربه ی ما از آن در هستی نازبانی… به همین منوال هرگز نمی توان هستی نازبانی فطرت را بشکل زبانی ادراک کرد!
{فطرت همان وجدان است.}