(اندرونش)
کودکی بیش فعال را در نظر آورید که از کودکی چیزی به اسم قوای تمرکز را در خود کشف نکرده است. حال او را با ریاضیدانی بزرگ مقایسه کنید که در 40 سالگی بعلت افسردگی شدید قوای تمرکز خویش را از دست می دهد و دل شوره و نگرانی حاصل از افسردگی، گوهر تمرکز را در وی زایل کرده و ایشان پی می برد که حتی من باب کوچکترین مسایل زندگی از تمرکز و اخذ تصمیم عاجز است چه برسد به حل دشوارترین مسایل ریاضیاتی!
ریاضی دان قصه ی ما قاعدتا مصیبت از دست دادن تمرکز را بیشتر احساس می کند تا کودک بیش فعال فوق الذکر. این حقیقت است! “نداشتن چیزها” کمتر از “از دست دادن آن ها” برای آدمی گران تمام می شود. ما زمانی به بهترین شکل عظمت قوای تمرکز را درک خواهیم کرد که آن را به حادثه ای از دست دهیم.
کسی که تمرکز خویش را از دست می دهد دیگر نه تنها چیز جدیدی نمی آموزد بل توانایی مرور و در ذهن نگاه داشتن معلومات پیشین خویش را نیز ندارد. چنین فردی حتی دیگر یک فیلم سینمایی را نیز نمی تواند از اول تا آخر تماشا کند چون قادر به تمرکز بر موضوع آن نیست. برای چنین افرادی زندگی چیزی نیست جز تقلای دایمی برای وقت کشی، راه رفتن و ترس از دیوانگی مصیبت وار!
{“عدم تمرکز” آغاز دیوانگی است.}