روزی شنیدم که فرد فیلسوف نمایی اظهار می داشت که این تنها آدمیان هستند که به مرگ فکر می کنند، این جمله از نظر جایگاه معرفتی به همان بی اساسی است که کسی ادعا کند این تنها آدمیان هستند که دندان هایشان را مسواک می کنند!
البته کمتر کسی است که شک کند که آیا حیوانات دیگر نیز دندانهایشان را مسواک می کنند یا که نه، مثلا آیا یک دلفین قادر است که مسواک را برداشته، خمیر دندان روی آن بمالد و سپس جلوی آینه دندان های خود را مسواک کند. کسی در مهمل بودن این تصویر شکی ندارد (البته به استثنای شامپانزه که دقیقا قادر است تمامی اعمال فوق را عینا به انجام رساند).
اگرچه این تصویر مضحک بنظر می رسد اما صد البته که رفتار تمیز کردن دندان ها در اغلب گونه های جانوری بطرق متفاوتی مشاهده شده است. اینکه جانوران برای مسواک کردن دندان هایشان از خمیر دندانِ خریداری شده از فروشگاه استفاده نمی کنند، به این معنا نیست که هرگز مسواک نمی زنند، بلکه نوع مسواک زدنشان متفاوت است.
اینکه کسی یک الاغ را در برنامه ی زنده ی تلویزیونی دعوت نمی کند تا در رابطه با مرگ صحبت (عرعر) کند به این معنی نیست که یک الاغ هرگز درکی از مرگ ندارد. یک الاغ هم مثل فیلسوف نمای مشهور ما که مداوما در ….. ….. صحبت می کند، قاعدتا به مرگ فکر می کند اما نوع فکر کردنش متفاوت است. اصلا اگر گونه های جانوری درکی از مرگ نداشتند آنگاه از خود دفاع کردن و یا رفتارهایی مثل جنگ و گریز در آن ها چه معنایی می داشت؟!
بگذریم… هدف من از این نوشتار نقد باصطلاح فلاسفه ی ….. نیست، اشاره به این نکته است که مرگ اندیشی در موجودات (چه آدمی و چه غیرآدمی) تا به چه حدی می تواند در دادن معنا به زندگی نقش آفرینی کند. اینکه یک آهو برای فرار کردن و بجهت خورده نشدن توسط درندگانِ دشت و جنگل آنچنان چالاک می دود، این مرگ اندیشی اوست که به زندگی وی جهت و هویت می بخشد.
ترس از مرگ که بشکل غریزی در وجود وی ریشه دوانده است وی را وا می دارد که بدود و در حین این دویدن هاست که پاها ورزیده می شوند، فیزیولوژی بدن قوی و سالم می گردد، آهو دونده می شود و در یک کلام، آهو، آهو می شود. آهو شدنِ آهو در گرو مرگ اندیشی اوست. این مرگ است که به هستی آهو معنای آهو بودن می دهد.
برای آدمی نیز همینگونه است. برخی ها می گویند در مقابل مرگ همه چیز عظمت خود را می بازد. در برابر چنگال مرگ دیگر ارزشی بر تن هستی آدمی باقی نمی ماند، یا اینکه اگر به مرگ بیاندیشیم، در پرتو این اندیشه زندگی و تمامی اهداف آن رنگ می بازد و پوچی به سراغ آدمی می آید و چیزهای دیگری از این دست… من می خواهم برعکس این ادعا را مطرح کنم.
برعکس! مرگ اندیشیِ آدمی و ترس از مرگ است که آدمی را به حیات باز می گرداند. این مرگ اندیشی اوست که سبب ساز حرکت وی می گردد. خیلی ها را دیده ام که از سر فکر نکردن به مرگ، کار می کنند. کار می کنند که فکر نکنند روزی خواهند مرد. کار و فعالیت و کوشش می کنند تا بموجب آن حواسشان ولو بشکل لحظه ای از مرگ و مردن پرت شده و لَختی نفس راحتی بکشند. همگان از مرگ می ترسند و همین غریزه است که ایشان را به حرکت وا می دارد.
همین فرارها، همین جهدها، همین تلاش هاست که به هستی آدمی، معنای آدم بودگی می بخشد. همین مرگ و ترس از آن است که معنای زندگی را می زاید، همین مرگ است که آدمی را آدم می کند. معنای زندگی در گرو همین مرگ است، یک زندگی بدون مرگ، عاری از هرگونه معنایی است.
شاید در ذهنتان با ایده ی خودکشی به دنبال باطل کردن این ادعا باشید… من خواهم گفت که دوستان افسرده ی ما که خودکشی کرده اند، مرگ را راه نجات یافته اند! مرگ را برای راحتی طلب کرده اند. دوباره همین مرگ بوده است که معنای حرکت را به حرکت ایشان بخشیده است. دوباره مرگ، آن ها را به کنش و واکنش واداشته است. دوباره همین مرگِ زیبا…
ما آدمیان تمامی معنای زندگی خود را مدیون مرگیم… همین مرگ!
{ برای بسیاری از ما، خندیدن و خنداندن درمانی کوتاه مدت در جهت به دست فراموشی سپردن “ترس از مرگ” است…}