گاهی اوقات آدمی در وضعی گرفتار می آید که نه خود توانایی دفاع از خود را دارد و نه اطرافیانش. عمدتا این شرایط برای افراد زمانی اتفاق می افتد که اطرافیان وی ائتلافی برای سر به نیست کردن ایشان سامان دهند.
در چنین شرایطی، فرد اوج تنهایی و بی دفاعی را احساس می کند. حس تمایل به خودکشی در این برهه ها سر بر می آورد. آدمی ترجیح می دهد که خود قبل از آنکه وی را تحقیر، شکنجه و یا بشکل اسفناکی بکشند؛ هستی خویش را به میل خود به پایان رساند.
بوقوع پیوستن این شرایط برای عده ی کثیری از مردم در خلال جنگ جهانی دوم (در لهستان برای عبرانیان) و برای افرادی همچون تقی ارانی در ایران و یا گالیندِز در جمهوری دومینیکن رخ داده است. این لحظات و شرایط حتی می توانند در زندگی شخصی افراد و در یک خانواده نیز رخ دهند.
مثلا یکی از اعضای خانواده مورد شکنجه ی دایمی سایر اعضا باشد و بعلت مکان وقوع این جرم که مثلا در داخل منزل است و شکل خانوادگی دارد، امکان شکل گیری پرونده ای جنایی محقق نشود.
در این لحظات خاص و بیشینه های زندگی است که آدمی می فهمد، توانمندی انگاره ای پوچ است.
{توانمندی انگاره ای پوچ است که فقط زمانی آن را تجربه می کنیم که همچون نوزادی در بغل مادر خویش باشیم.}