وقتی به سایرین بیش از آنچه که شایسته ی آن هستند، بها می دهیم در نیکی های خود اسراف کرده و ایشان را نیز به تباهی می کشیم. گاهی اوقات پیش می آید که از سر خیرخواهی های شخصی و یا حتی انگیزه های غلط، دیگرانی را برای خود ویژه می سازیم و آن ها را آماج محبت های خود قرار می دهیم و شرایط را به جایی می رسانیم که ایشان خیالات باطل کنند.
در طول این روابط که خیلی سبک سرانه و بقول عوام “الکی” به این افراد محبت می کنیم و در عین حال نیک می دانیم که ایشان نه جنبه، نه لیاقت و نه ظرفیت این سطح محبت را دارا هستند، به عملی غیراخلاقی مشغولیم. وضعیت زمانی وخیم تر می گردد که لطف مکرر ما شکل وظیفه به خود بگیرد و فردی که در اول رابطه از این میزان نیکی ما ذوق زده و متعجب بود، حال از ما انتظار حفظ سیر صعودی نیکی هایمان را داشته باشد و به کوچکترین افولی در این مسئله راضی نگردد!
افرادی که شایسته ی لعن و نفرین ما نیز نیستند، چه برسد به الطاف بزرگمنشانه ی ما! اگرچه همیشه خوانده ایم که گل از بی آبی پژمرده می گردد اما در کودکی بسیار شنیده بودیم که زیادی آب دادن به گل ها آن ها را می پوساند. محبت به انسان های شایسته نیز می بایست در حد تعادل باشد چه برسد به اینکه به یک مشت بی سر و پای زپرتی محبت کنیم. محبتی که هارشان کند و ایشان از سر هاری به خودِ بی قدرشان اجازه دهند که در جایگاهی بنشینند که که مطالبه ی محبت بیشتر کنند!
با چهره های خنده آورشان در مقامی قرار بگیرند که برای ما خط و نشان بکشند و از همه خنده دارتر اینکه بشکل مضحکی ما را تهدید به متارکه کنند. حقا که آدمی موجود بدبختی است. وقتی دست کسی را گرفته و از لجنزار وجودی اش بیرون می کشی، پیکر متعفنش را پاک می کنی و آن را (حتی به شوخی و یا از سر انسانیت افراطی) در کنار خود می نشانی، دُم درآورده و می گوید: “دستان تو به لجن وجودی من آغشته شده اند! از من دور شو!” البته در این اثنا، صد بار از استرس زبان دراز خود را گاز می گیرد! وای بر ایشان!