چند هفته ی پیش در حال قدم زدن درخیابان بودم که ناگهان چشمم به مردی بسیار زشت رو و ترسناک افتاد. از دور درک درستی از چهره ی او نداشتم و سرم به سمت پایین بود، اما همین که احساس کردم در حال نزدیک شدن به او هستم، سرم را بالا گرفته و با او چشم در چشم شدم و از فرط وحشتناکی ظاهر او جا خورده و شوکه شدم و اندکی لرزیده و بالا پریدم، جوریکه او نیز متوجه ترس و یکه خوردن من شد.
چهره اش تلفیق چهره های توصیف شده ی فاگین در اولیور توئیستِ چارلز دیکنز و همچنین پدر دایم الخمر و سوء استفاده گر هاکلبری فین نوشته ی مارک تواین بود. برای من چهره اش مصداق بارز آن چیزی بود که همواره بعنوان بچه دزد در دوران کودکی ما را از وی می ترساندند. لحظاتی بسیار ترسیدم و قلبم به تپش افتاد؛ اما در همان حال به خودم گفتم که تو یک کودک آسیب پذیر نیستی که با یک بچه دزد لنگ مواجه شده باشی، تو یک انسان بالغ هستی و می توانی بخوبی از خودت مراقبت کنی.
مرد وحشتناک از کنار من عبور کرد و من نیز به راه خود ادامه دادم. از اینکه مجبور نبودم او را بیش از این مدت نظاره کنم خرسند بودم که ناگهان به خود آمدم! من تماما درگیر کلیشه های جامعه شناختی از انسان ها بودم. من به کجا رهسپارم هنگامیکه ظاهر یک انسان اینگونه مرا می ترساند؟! به خود گفتم که شاید او علیرغم ظاهر زشت و ترسناکش، باطنی زیبا و مهربان داشته باشد! این را به خود گفتم و تصمیم گرفتم که از کلیشه ها برای همیشه خود را رها کنم.
دیداد
12086