ظهر یکی از روزهای بسیار داغ تابستان 91 در اواخر تیر ماه بود. من در حال کار کردن با کامپیوتر ناگهان احساس سرمای بدی کردم. سرمایی که باعث شد احساس کنم که لازم است لَختی بخوابم، اما سرما اجازه ی خوابیدن به من نمی داد. دقیقا به یاد دارم که مجبور شدم رفته و یک سری لباس زمستانی از بین لباس هایم انتخاب کرده و بپوشم. سرما امانم نمی داد. تب و لرز داشتم.
هرچه روی خود می کشیدم مانع سرما نمی شد اما به ناگاه تب می کردم و مجبور بودم که همه ی لباس ها و پتوها را دوباره به کناری برانم. پاشویه هم فایده ای نداشت. تب من بالا بود. علتش را الان می دانم: ضربه ی روانی پس از سانحه ی چهارم (….. …..) و ضعیف شدن سیستم ایمنی و سرما خوردن بعلت بودن در هوای ویژه ی آن شب تیرماه که باد و باران منتهی به سیل شد و من با لباس ناکافی در خیابان اسیر خیسی و سرما شدم.
اما این سرماخوردگی و تب شدیدا مرا که آن زمان از نظر روانی فروپاشیده بودم زمین گیر کرد. اضطراب من بالا بود و تحمل تب را نداشتم جوری که می رفت حملات عصبی ترس به من دست بدهد. فکر می کردم که در حال مُردنم. به کلینیک رفتیم و آن به اصطلاح طبیب عمومی مرا ویزیت کرد. خودم به وی گفتم که حملات ترس دارم (اگرچه آن زمان حقیقتا اصل این جملات را نشناخته بودم) اما جوری وانمود کردم که انگار قضیه از این قرار است.
شاید فقط دلم می خواست که در آن لحظاتِ پرالتهاب مسکنی در سِرُم من ریخته شود. ریخته شد اما قرصی نیز برایم تجویز شد: آلپرازولام 0.5! چیزی که اسمش را تا آن زمان نشنیده بودم. از همان شب قرص را خوردم و سپس افسردگیِ پس از آن با حملات ترس مکرر ناشی از ….. به آن. من وارد فاز تاریکی از زندگی شدم. ناخواسته و بعلت بی خردی یک طبیب عمومی در تجویز داروی اعصاب و روان به یک فرد سرماخورده!
شاید یک سال بطور مستقیم پس از آن ….. دردناک (که خودش البته چند ماهی بیشتر طول نکشید)، هنوز درگیر حمله ی ترس بودم. هنوز هم یک بسته ی دست نخورده از آن را دارم. بسته هایی را نیز دور ریختم. این بسته ی آخر یادآور این است که “جای دارو مثل زباله های دیگر در سطل آشغال است”.
و جایگزین دارو؟
چیزهای نااصیل به جایگزین نیازی ندارند.