چارچوب ها در را بر روی پاشنه نگاه می دارند. شناخت آدمی نیز در گرو داشتن چارچوب هایی ست، چارچوب هایی که می توان با آن ها تیر و تخته ی آگاهی مان را بر هم استوار کنیم، چارچوب هایی که خود از جنس تیر و تخته اند و استواری چندانی ندارند اما بهرحال آن ها تنها چیزی هستند که داریم و “درِ” این شناختکده بمدد و حول آن ها باز و بسته می شود.
چارچوب های فکری ما همان اسکلت شناخت های ما هستند. همان قفسه ی کتابخانه بعبارتی! همان جایی که کتاب ها را طبق عناوینشان، طبق موضوعاتشان و طبق کلی چیز دیگرشان رسته بندی می کنیم که بعد راحت تر بیابیمشان. فقدان این دسته بندی آن قدر مضر است که گاهی اگرچه می دانیم کتابی را داریم اما نمی دانیم که کجاست، پس عملا در آن زمان که نیازمندش هستیم به آن دسترسی نخواهیم داشت و اگر دسترسی نباشد، انگار که آن چیز خود نیز نیست!
تمامی سطور بالای این نوشتار پر شد از مدیحه سُرایی در باب این چارچوب ها… البته مثل هر چیز دیگری در هستی، خود این چارچوب ها نیز عاری از اشکال نیستند! آیا دقت کرده اید که گاهی گوشه ی لباستان به حاشیه ی چارچوب و یا پرز تیز آن گیر می کند؟ چه اتفاقی می افتد؟! از حرکت می ایستید! آیا تابحال شده که در کتابخانه ی کوچک چارچوب بندی شده ی خودِ شما قسمتی برای کتاب های قلمرو آشپزی نباشد؟! آن وقت اگر کتاب آشپزی به دستان برسد، جایش کجاست؟ در سطل زباله و یا اینکه نوبت خریدن قفسه ی بزرگتر برای اطاقمان است؟!