شاید نوشتن در باب هستومندها (موجودیت ها) به خودی خود کار راحتی نباشد. درک هستندگی چیزها در گوهر خویش، براحتی محقق نمی گردد. از این رو در این نوشتار سعی می شود که با تقسیم بندی مفهوم هستندگی و هستومند به ارایه ی تعریفی در باب موجودیت ها بپردازیم.
اولین و کم عمق ترین تقسیم بندی در باب موجودیت ها بشکل زیر خواهد بود (تعاریف بشکل اولیه می باشند):
یک) موجودیت واقعی: موجودیتی است که بتوسط حواس 5 گانه قابل درک باشد، مثلا موجودیت یک درخت.
دو) موجودیت حقیقی: موجودیتی است که بتوسط حواس 5 گانه قابل درک نیست اما تعاریف منطقی قادر به مشخص کردن این موجودیت برای عقل ما هستند. مفهومی دارای موجودیت حقیقی است که بتوسط ساز و کارهای عقلانی، قابل تبیین باشد، مثلا موجودیت اعداد و یا ذهن آدمی.
سه) موجودیت موهومی (توهمی): این موجودیت که معادل آن را در پارسی می توان “موجودیت پنداری پوچ” نامید، موجودیتی است که از تاثر حسی خاصی نشات نگرفته و صرفا در اثر نوعی از تفکر که شاید بتوان آن را تخیل نامید، شکل گرفته است. مثلا موجودیت موجوداتی از قبیل اژدها و اسب تک شاخ.
پس از ارایه ی این تعاریف اولیه جا دارد که به تعمق بیشتری در این زمینه پرداخته و با ارایه ی مثال های بیشتری، بحث را ادامه دهیم. با عنایت به تعاریف تجربه گرایان، ذهن آدمی در بدو تولد تهی از هرگونه مفهومی است که این مفاهیم در طول زندگی فرد و بشکل تجربی در ذهن وی ذخیره گشته و عملا ذهن آدمی در طول حیات وی ساخته می شود.
هیوم چنین ادعایی دارد که ذهن آدمی به خودی خود هیچ گونه آرایشی ندارد و این آرایش بمدد تجربیات شخصی هر فرد در زندگی شکل می گیرد. طبق آراء فلاسفه ی آمپریست (تجربه گرا) هرگونه تصوری که در ذهن آدمی شکل بگیرد، در صورتیکه نتوان برای آن یک تاثر حسی ما به ازا پیدا کرد باطل بوده و اصالت ندارد.
بعنوان مثال، شما در ارتباط با کسی که تابحال موجودی مثلا کانگورو را ندیده است، تصوری را در ذهن خود آورده و سعی در انتقال این تصور را به وی دارید. اگر فرد موردنظر یک تجربه گرا باشد، مادامیکه شما نتوانید یک تاثر حسی بیرونی که بتوسط حواس پنجگانه ی سالم (بشکل مستقیم و یا غیرمستقیم) قابل احساس (حس) شدن و سپس ادراک گردیدن باشد، ارایه دهید؛ تصور شما باطل بوده و فرد تجربه گرا از موجودیت چنان موجودی (در این جا کانگورو) سر باز خواهد زد.
حال اگر شما فرد تجربه گرا را به زیستگاه این موجود برده و ایشان هم موجود موردنظر را بتوسط حواس خود احساس کرده و به تصور یکسانی برسد، رای به اصالت تصور کانگورو و موجودیت واقعی چنان موجودی خواهد داد. هر تصوری که نتوان برای آن یک تاثر حسی بیرونی مرتبط ارایه کرد، تصوری باطل است.
به مثالی دیگر توجه فرمایید. کبریتی شعله ور است. آتش تصور شده اصیل است چون تاثری حسی را می توان در دنیای بیرون بدان نسبت داد. انگشت نیز تاثری حسی دارد و تصور آن اصیل است. انگشت را به شعله ی کبریت نزدیک می کنیم و سوزش ایجاد می گردد. این سوزش نیز اصیل است زیرا می توان برای آن یک تاثر حسی واقعی پیدا نمود. اما در این جا چیزی به اسم علیت موجود نبود. پس علیت یک تصور پوچ و باطل است.
ما شعله، انگشت و سوزش را حس کردیم ولی علیتی اینجا احساس نشد. تجربه گرایان استدلال می کنند که مفهوم علیت عملا از جمله تصورات موهومی و پوچ است و چون نمی توان برای آن تاثری حسی یافت، عملا اصالت نداشته و باطل است. ما سوزش را تجربه می کنیم، سپس مفاهیمی روانشناختی که ماحصل تصورات تخیلی ماست آن را چونان قانون علیت توضیح داده و انتظار خواهد داشت که اتفاقات بعدی در فاز طبیعت و ماده از چنین قوانین روانشناختی باطلی تبعیت کنند که هیچ کدام اصالت ندارند.
برای تجربه گرایان چنین مواردی باطل است. تجربه گرایان معتقدند که طبیعت رفتاری دارد. این رفتار بتوسط ما تجربه می گردد و یک تصور باطل بشکل پس آیندِ این تجربه، حکمی پیرامون رفتار طبیعت می دهد که یاد گرفته شده است و سپس ما انتظار داریم که این حکم روانشناختی من درآریِ ما، رفتارهای بعدی طبیعت را پیش بینی کند. این چه خودخواهی است؟! از کجا معلوم این بار که دست خود را در آتش کردیم، بجای سوزشِ انگشت ما، کُره ی ماه سقوط نکند و یا اینکه آتش گلستان نشود؟!
در مکتب تجربه گرایی، ما نهایتا می توانیم به این اصل قایل باشیم: “تا بحال به این شکل بوده است” که مثلا جسمی که در روی کره ی زمین رها گردد، به سمت مرکز ثقل فرو افتد. هیچ تضمینی وجود ندارد که دفعه ی بعد این اتفاق بشکل دیگری تجربه نگردد! هیچ کس نمی داند و نخواهد توانست حکمی پیرامون رفتار طبیعت ارایه دهد. طبیعت از تصورات موهومی روانشناختی ما که شاکله ی علم را بوجود می آورند، تبعیت نمی کند. طبیعت را باید تجربه کرد نه پیش بینی!
کانت با انتقاد از روش هیوم، ذهن را مرکز از-پیشی ها (A Priori) دانست که ذهن بجهت ذهن بودن از آن ها بهره مند است. این ها مولفه های فاهمه هستند. غیرقابل تغییر و غیرقابل تحویل به یکدیگر:
از این رو کانت قایل به این بود که مواردی که فاهمه بتوسط آن محقق می گردد، مثلا در این مورد خاص (علیت)، مفاهیمی یادگرفتنی نیستند بلکه از پیش از یادگیری در ذهن هستند.
در فلسفه ی روابط بنیادین در شاخه ی فلسفه ی ذهن، انتقادی بر هر دو این مکاتب یعنی تجربه گرایی و ایده گرایی شده و به پاسخی قانع کننده در این زمینه پرداخته و خواهیم توانست درک بهتری از مفهوم موجودیت ها و شناخت آن ها داشته باشیم.
در فلسفه ی روابط بنیادین، ما قایل به مجزا بودن لایه های روان و ذهن هستیم. همان طور که در هستی شناسی لایه ها دیدیم، ذهن یک لایه ی جهانشمول (Universal) و روان یک لایه ی Particular (مشخص / فردشمول) و محلی برای انباشت های روانشناختی در روان می باشد. محلی که در آن ها مفاهیم ناب فاهمه قرار دارند، لایه ی ذهن است. از این نظر، اولین دستاورد و رهیافت این فلسفه جدا دانستن دو لایه ی انباشت های تجربی و از-پیشی هاست.
وقتی در سطح جسم پدیداری را تجربه می کنیم، این پدیدار پس از عبور از لایه های ذهن و تحت مولفه های بنیادین ذهن که در فلسفه ی روابط بنیادین آن ها را “بُن پاره های بنیادین آهنجش” می نامیم، انباشت شده و در تفکرات بعدی دوباره تحت همین بن پاره ها مورد تحلیل قرار می گیرند. این تحلیل های بعدی متعاقبا بتوسط ارتباطات رفت و برگشتی سه لایه ی اول هستی شناختی هستندگی انسان، صورت می پذیرند.
در روابط بنیادین با تلفیق تجربه گرایی (آروین گرایی) و آرمان گرایی (مینوگروی) به پاسخ واضحی در رابطه با مقوله ی موجودیت ها می رسیم. مخلص کلام اینکه هر تصوری که تاثر حسی برای آن نیابیم، اصالتی ندارد (مثلا تصور غول تک-چشم) ولی بمدد بن پاره های آهنجش که ماهیتی از-پیشی دارا هستند، مقولات انتزاعی مانند ریاضیات و قواعد ذهن اصالت داشته و حکمی پیرامون واقعیت صادر می کنند.
عملا از آنجاییکه مغز آدمی جزئی از ماده ی هستی است، قواعد هستی را درک می کند و این درک بمدد تکامل و پیچیدگی بیش از حد آن صورت می پذیرد. تکامل ماده باعث رسیدن آن به سطح خودآگاهی می شود. مغر بعلت پیچیدگی مادی خویش خودآگاه شده و قواعدی را که بتوسط آن کار می کند (که همان قواهد کارکردهای هستی است)، درک کرده و در انباشت تجربه ها و شکل دهی سطح روان از آن ها بهره می گیرد.
بنابراین، بن پاره های آهنجش همه از-پیشی هستند ولی این از-پیشی طبق نظر آرمان گرایان دارای ماهیت قبل-از-موجودیت نبوده و دقیقا همان انعکاس قواعد هستی در سطح ذهن است که این مهم خود بتوسط ارتباط مادی مغز انسان با ماده ی هستی محقق می گردد.
در پایان لازم به ذکر است که ذهن آدمی آیینه ی هستی است، از اینرو هستی از قواعد ذهن تبعیت می کند و کشف قواعد ذهن متعاقبا به کشف قواعد هستی می انجامد. دانش منطق عملا زبانی سازی قواعد ذهن است. می توان بضرس قاطع اعلام داشت که دانش منطق کشفی است که بتوسط آن، کشف قواعد هستی ممکن می گردد.
فرآیند زبانی سازی قواعد ذهن که بتوسط زبان انجام می پذیرد، عملا هبوط کلامی دادن به قواعد ذهن بجهت بسط و گسترش آن می باشد. خودِ منطق کشف است ولی راه انتقال دادن آن، اختراع است. مفاهیم منطقی اصیل هستند ولی جملات منطقی اصالتی نداشته، اعتباری بوده، قراردادهای خود ما هستند و از جنس این دنیا نمی باشند.
سخن آخر اینکه، موجودیت ها فقط هنگامی نوع خود را اعم از واقعی، حقیقی و یا توهمی نزد ما مشخص می کنند که وارد دستگاه منطقی ما شده و بتوسط ضوابط آن جهت عقلانی بودن و یا غیرعقلایی بودن مورد تحلیل قرار بگیرند و این تنها شاقول ماست. پس بطور کلی، کشف منطق، اولین کشف برای کشف سایر پدیدارهاست. کشف منطق، اولین کشف بشر است.
تاریخ نگارش: سال ۸۹
عالی@):-