سرگذشت آدِل هوگو ملقب به آدِل هاش به زیبایی تمام در فیلمی با همین عنوان (1975) به تصویر کشیده شده است. آدل هوگو یکی از دختران ویکتور هوگو نویسنده ی شهیر فرانسوی است که عاشق یک افسر انگلیسی می شود. این عشق آنچنان شدت و حدت می یابد که دختر بینوا در اثرش سلامت روانی خود را از کف داده و زندگی اش به تباهی کشیده می شود.
من در اینجا قصد تعریف کردن قصه ی این فیلم را ندارم؛ بلکه هدفم اشاره به پدیده ای روانشناختی با استناد کردن به برخی از سکانس های این شاهکار سینمایی است. آدل که در این عشق با نوعی ناکامی سترگ مواجه گشته و از معشوق خود دور است، برای آرام کردن وجودِ ناآرام خود، شروع می کند به ساختن تصویری ایده آل از افسر خارجی مزبور تا بدین ترتیب با ارتباط خیالی خود با او، خویشتن را تسکین دهد.
این رویاپردازی های آدل که همگی با حسی جان افزا و نشئت آور رقم می خورند توامان با تجربه های تلخ رویارویی واقعی با معشوق، شرایط را بنحوی رقم می زنند که او تصویر خیالی معشوق را از خودِ واقعی معشوق بیشتر دوست بدارد.
شاهدیم در انتهای فیلم و در رویارویی نهایی آدل با افسر انگلیسی، آدل به وی بی محلی کرده و چون دیوانگان سرگرم هذیان های خود از عشقِ خویش است.
بلی! این نفرین عشق است جوریکه تو بی خبر از واقعیت، کسی را دوست بداری و اسیر توهمات خود از هستیِ او باشی… توهماتی که بی شک از واقعیت مسئله شیرین ترند… زیرا آنکس را که تماما بشناسیم، دیگر عاشقش نخواهیم بود…
چرا انکس را ک واقعا بشناسیم عاشقش نخواهیم شد؟ این دیده منفی و گزنده ایی هست ….ما همه هم نوعیم ویژگی های مشترکی داریم…بنابراین نقاط ضعف و کمبود ها و نیاز های همدیگر رو میتونیم درک کنیم…اگه واقع بین باشیم و یک نفر و با همه ی خصوصیاتی ک باعث قدرتش میشن و همه ی خصوصیاتی ک باعث ضعیف شدنش میشن بشناسیم و قبول کنیم …این خود دوست داشتنه البته از نظر من
“آنکس را که تماما بشناسیم، دیگر عاشقش نخواهیم بود”؛کاملا با فرمایش شما موافقم. دانش به هر مقوله ای بویژه روابط بین انسانها، ما را با تلخیهای متضاد ذهنیت خود رو در رو میکند. دانایی ما را مالامال از شک کرده و دور از ذهن نیست که با شناخت کامل، و دریافتن حقیقت آنچه دلخواهش ما نباشد، هرگز رغبتی به مقولات مزبور نداشته باشیم…