شخصا دو خواهر را می شناختم که نفرتی بی بدیل از یکدیگر داشتند. این نفرت بویژه از سوی خواهر کوچکتر در حق خواهر بزرگتر بود، جوریکه خواهر کوچکتر به هیچ وجه حاضر به بخشش خطاهای خواهر بزرگتر نبوده و همواره به دنبال راهی برای انتقام گرفتن از بابت ظلم ها و خطاهای او بود. در جریان زندگی، خواهر کوچک به سمت هنر کشیده شد و در این اثنا به مجسمه سازی نیز پرداخت.
او نخستین مجسمه ی خود را به ساختن باست (نیم تنه) یکی از دوستان صمیمی خود اختصاص داد که از قضا هیچگونه شباهت ملموسی با خواهر بزرگش نداشت اما در کمال تعجب هنگامیکه من این مجسمه ی سر و نیم تنه را از نزدیک دیدم، حسابی شوکه شدم زیرا که مجسمه شباهتی خارق العاده با خواهر بزرگ خودش داشت و نه دوستش. حتی برخی از پرتره هایی که او نقاشی کرده بود نیز بطرز عجیبی شباهت هایی انکارناشدنی با خواهرش داشتند، خواهری که همواره نفرت از او را در دل حمل می کرد.
هدف از اشاره به این مورد که خود شاهد عینی آن بودم، تحلیل یکی از آموزه های روانکاوانه ی فروید است. فروید توصیه می کند که برای مدت های مدید از کس و یا چیزی متنفر نباشیم، بلکه تلاش کنیم که آن موضوع خاص را به تدریج از محل توجه خود بیرون کنیم زیرا که در غیر اینصورت، مسئله (فرد و یا کس) مزبور آنچنان به خورد ناخودآگاه ما می رود که تار و پود وجودی ما را درگیر می کند.
بانوی هنرمندی که وصفش در بالا رفت آنچنان با نفرت از خواهر خود در هم آمیخته بود که این مسئله بشکل ناخودآگاهی خود را در ابداعات و صناعات هنری او متجلی می ساخت و او ضمن انکار این مسئله بیشتر و بیشتر از دستاوردهای هنری اش بیزار می شد و این قضیه در گام نخست به ضرر خودش بود.
سخن آخر اینکه نفرتی که بشکل دایمی در نهاد کسی حمل شود، شکل بیمارگونه به خود گرفته و حتی می تواند سبب شود که ما شبیه به چیزهای منفورمان شویم.
12543
Great!