همگان در خلال زندگی با ترس هایی دست به گریبان هستیم. ترس از ارتفاع، ترس از حشرات، ترس از برق گرفتگی و… این ترس ها می آیند و می روند و ما معمولا توجه ویژه ای به آن ها نداریم. فقط گهگاهی که با موردهای ترس برانگیر مواجه می شویم، لحظاتی ذهن ما را به خود مشغول می دارند و سپس تا دفعه ی بعدی به خاموشیِ مطلوبی می گرایند.
این قسم از ترس های مزمن که لحظاتی ویژه عود کرده و شکلی حاد به خود می گیرند، موضوع این نوشتار نیستند. من جنس خاصی از ترس را موضوع این نوشته قرار داده ام که اسمش را “ترس فلج کننده” گذاشته ام. این ترس می تواند بر هر کسی عارض شود و علت عارض شدن آن نیز مقولات مرگ و زندگی هستند.
لحظاتی ویژه ممکن است که در زندگی ما حادث شده و ما را با تجربه ی مرگ روبرو کنند. این تجربیات، نوعی ترس فلج کننده را بر ما تحمیل می کنند. ترسی که بخاطرش یارای انجام کوچکترین عملی را در دفاع از خود نداریم. ترس هایی که تمرکز را از ما ستانده و ما را در وضعی قرار می دهند که گمان می کنیم که در شُرُف مردنیم و از دست هیچ نیرویی، هیچ کاری ساخته نخواهد بود. این ترس ها اگر در کوتاه مدت رخ دهند، قابل فراموش کردن اند اما اگر در بازه ای طولانی به درازا انجامیده و یا اینکه مستمرا بر کسی مستولی شوند، سلامت روان وی را بطور جدی به خطر خواهند انداخت.
در این لحظات فرد گمان می کند که بسیار آسیب پذیر و شکننده است. حاضر است که برای رهاندن خود از موقعیت به هر کاری تن در دهد، از اینرو خیلی محتمل است که کارهایی از وی سر زند که در حالت عادی کسی انتظار انجامشان را از وی ندارد. این ترس ها از اساس با حمله ی ترس (Panic Attack) متفاوتند. لزوما علایم و نشانه های آن را ندارند و جنسشان بیشتر فلسفی است تا فیزیو-پسیکولوژیایی محض.
ترس های فلج کننده موقعیت هایی دردآور هستند. موقعیت هایی هستند که در آن ها کل زندگی در مقابل چشمان ما خودنمایی می کند. در این برهه ها، پوچ هستی رخ می نمایاند. فرد زندگی را سراسر بی معنا و بی هدف ارزیابی کرده و از اینکه قرار است عبثاً و به یکباره از این عرصه حذف گردد، به خود می لرزد. این قسم ترس ها می توانند بر هر انسانی در هر برهه ای دست دهند.
در بالا اشاره کردم که این ترس های فلج کننده از حملات ترس متفاوت هستند. حملات ترس عمدتا تنکردشناختی بوده و ربطی به واقعیت ندارند. اساسشان تن-روانشناختی است (یعنی عنصر تن در آن پررنگ تر است) و اگر هم مربوط به روان فرد شوند عمدتا ماحصل توهمات او و درک نادرست وی از موقعیت هستند: مثلا فرد گمان می کند که در شرایط طبیعی در حال مرگ از سر خفگی است. ترس های فلج کننده، ترس هایی واقعی هستند و زمانی رخ می دهند که ما واقعا با عنصر ترس آور مواجه گشته ایم: یک انفجار در شرف وقوع، درک وقوع سیل، بهمن، آتشفشان و یا زلزله ای مهیب، گیر افتادن در محفظه ای که از گاز پر می شود و هر آن خطر خفگی وجود دارد، بالا آمدن سطح آب در اطاقی در بسته و چیزهای هولناک دیگری از این دست…
ترس های فلج کننده نیز اساسی روان-تنی دارند اما جنس آن ها توفیری با ترس های دیگر دارد. در این لحظاتِ بسیار اکسترمم زندگی است که فرد دچار حال دگرگون هوشیاری شده و آنچنان می ترسد که تغییری شخصیتی در وی رقم می خورد. این ترس ها اگر تا آنجایی ادامه دار نشوند که روان فرد بعنوان آخرین راه کار دیوانگی را گزینش کند؛ می توانند سبب ساز تغییراتی روانی در فرد شوند. اگر کسی تا حد مرگ بترسد به احتمال زیاد بخش هایی از روان وی دچار تغییر می شوند. من بر این باورم که در عمده ی موارد، ترسیدن سبب ساز شکل گیری آسیب های روانی جدی (PTSD) خواهد شد اما در تعداد اندکی از موارد هم، ترسیدن می تواند باعث بهبود شخصیت و اخلاق فرد گردد.
اگر کسی به عملی زشت ارتکاب می ورزد و خود نیز از زشتی کار خود آگاه است، تجربه ی ترسِ فلج کننده احتمالا با یادآوری مرگ، کل خاطرات زندگی و بی ارزشی دنیا، شرایط را بنحوی رقم خواهد زد که فرد مزبور کردار ناپسند خود را ترک کند. برخی از آن هایی که از صحنه ی خطرِ جدی جان سالم به در برده اند، ادعا کرده اند که دچار تغییر خلق و خو شده و بسیاری از مسایل سابق اذیتشان نمی کند. برخی از آن ها که بعنوان شخصیتی بداخلاق نزد سایرین شناخته می شده اند، به افرادی خوش اخلاق تبدیل شده اند.
ترس فلج کننده می تواند مسیر زندگی فرد و سیستم ارزشی وی را دگرگون کند. از اینرو بود که در ابتدای این نوشتار، این دست ترس ها را واجد صفت فلسفی دانستم زیرا در حین آن ها ما پرسش هایی فلسفی روبرو می شویم… آیا زندگی همین بود؟ یک دم؟! هر آنچه که بتواند به ما برای بهتر شدن و اتخاذ ارزش ها و آرمان های متفاوت کمک رسان باشد، مقوله ای آموزانه (حکیمانه) است و نتیجتا ارزش فلسفی دارد.
من خود شخصا چند باری تجربه ی ترس های فلج کننده را داشته ام. اگرچه هرگز نمی خواهم که دوباره آن ها را از سر بگذرانم، اما بضرس قاطع اعلام می کنم که وقوع این وحشت های هولناک در زندگی، راه را بسوی تکامل اخلاقی من گشوده است. واقعا قصد توصیه ی چیزی به کسی را ندارم اما بعضا بهتر گشتن های خود را مدیون بدترین چیزها هستیم. وقایعی که می توانند تا سرحد جنون و مرگ ما را بترسانند، شرایطی را فراهم می کنند که درس های ارزشمندی به ما انتقال یافته و در ما ثبوت یابند… البته بشرطیکه آنقدر ضعیف نباشیم که از پا درآمده و بقول عوام از ترس پس افتیم…
“این ترس ها اگر تا آنجایی ادامه دار نشوند که روان فرد بعنوان آخرین راه کار دیوانگی را گزینش کند…”
_اینکه ترس مختوم به دیوانگی بشود یا خیر؛از مقولات مهمی است که در سرفصلی جداگانه توضیح بیشتر شما رو می طلبد.به نظر من اعتماد به نفسی که در دیدگاه فرد به حوادث دخیل است،تعیین کننده/تاثیر گذار بر این مهم می باشد.
فارغ از اینکه ژن ها و تربیت تا به چه حد آدمی را مستعد تحمل ترس گردانده باشند، ترس های ماورای این توانمندی ها، می توانند منتهی به جنون شوند. جنونِ پس از ترس، امکانی تکاملی است تا آدمی به زندگی خود ادامه دهد. قطعا کیفیت زندگی پس از ابتلاء به چنین جنون هایی تنزل خواهد کرد، اما در تنازع بقاء؛ مجنون بودن بهتر از هرگز نبودن است…
من با این نوع ترس مواجه شدم چند بار وهیچ وقت نمیتونم ب دکترا توضیح بدم عمق این احساست وحشتناک و فلج کننده رو و ب این خاطر هیچ راه درمان، کمک ، راه حلی برای مواجهه با این ترس ک ممکنه باز دامن منو بگیره پیدا کنم واسه همین منفعل شدم در زندگی