شاید شما هم از خودتان پرسیده باشید که احساس کسیکه در خواب می میرد چیست؟! قطعا مرگ طبیعی مد نظر من نیست. فرض کنید کسی را در خواب با شلیکی بی صدا به مغزش از پا در آورند. او چه احساسی خواهد داشت؟! آیا هرگز وقت می کند که از مردن خود باخبر شود؟!
آیا هرگز NDE و یا تجربه ی نزدیک شدن به مرگ را تجربه خواهد کرد؟! اگر فرد مزبور در اوج جوانی و سلامت جسمانی و روانی بوده و ابدا مقوله ی مردن در ضمیر ناخودآگاه وی جایی نداشته باشد، آنگاه او چه احساسی را تجربه خواهد نمود؟! قطعا او پس از مرگ دیگر وجود نخواهد داشت که وجود نداشتن خود را تجربه کند و بدین ترتیب گویا یک دفعه غیب شده باشد؛ انگار کاملا یک دفعه ای شیشه ی آینه ای که نشان دهنده ی تصویر او به خودش و سایرین است، خرد شده و دیگر چهره ای از او هویدا نباشد.
البته شاید مخاطب باریک بین اِشکال کند که تمامی مرگ ها بدین گونه رقم می خورند و این مسئله محدود به مثال فوق نیست! من با این قضیه موافقم اما جا دارد اشاره کنیم که مثال مزبور با بیشینه کردن این پدیده سعی در آن کرده که این موضوع را پررنگ تر ساخته و از خیل بیشمار مورد نادیدنی در نظر مخاطب برجسته تر سازد.
بگذریم! ضمنا اگر ما بخواهیم دست رد به ….. جاودانگی روح و چیزهایی از این دست بزنیم، رویداد مرگ ناگهانی و سریع، رویدادی عجیب است؛ رویدادی است که در آن فرد به یکباره به خواب می رود پیش از آنکه خواب آلودگی را تجربه کند. مرگ افراد کهنسال مبتلا به فراموشی نیز احتمالا به همین سبک و سیاق رقم می خورد. آن ها اگرچه ناگهانی و سریع نیز از دنیا نروند اما چون یادی از خود ندارند احتمالا به همین ترتیب می میرند زیرا آنجا در نهادشان کسی نیست که مرگ ایشان را به نظاره بنشیند، زیرا در نزد ایشان به سبب فراموشی، دیگر ایشانی آشیانه ندارد.
آن ها خود را به یاد نمی آورند و برای کسی که خود را به یاد ندارد مرگ بی معناست زیرا نخواهد دانست که دیگر نیست و این از آن جهت است که او مدت هاست دیگر وجود ندارد. مرگ انسان مبتلا به فراموشی همچون مرگ یک گیاه است. این قسم از مرگ را من مرگ حس نشده می نامم، مرگ هایی بغایت ناراحت کننده و پوچ…
گرچه من نمرده ام،اما تجربه ی نزدیک به مرگ داشته ام.دقیقا پیش از برخورد به خودرویی که به یکباره سد راهم شد هیچ حسی را درک نکردم.به تعبیر شما درست پیش از آنکه برخورد فیزیکی داشته باشم در خوابی قویا سریع فرو رفتم.و پس از به هوش آمدن از دیدن چهره ی خود در آینه ی اتاق بیمارستان،وحشت کردم.سمت چپ سر بنده به اندازه ی یک سیب سرخ متورم شده بود.و این حاکی از شدت اصابت سر من با خودروی مزبور بوده است.اما هنوز در عجبم که چگونه لحظاتی پیش از اصابت،به تعبیر شما در خوابی سریع فرو رفتم…
این نوشتار،تا حد تاثیرگذاری به علت این حادثه،واقفم نمود.
سپاس
اگرچه مورد شما از اساس تاحدودی متفاوت می باشد، اما بهرحال خوشحالم که برای شما نیز راهگشا بوده است…
سلام
آیا شما موافق هستین که خود آدم ها تصمیم میگیرن که به زندگی خود خاتمه بدهند?
درود!
معنای پرسش شما رو کامل متوجه نمی شوم… لطفا بیشتر توضیح دهید.
من گمان می کنم منظور نظر سرکار خانم عاطفه گرامی “اختیار در خودکشی” است که به بیان دلخواه عرضه شده است…
باید منتظر تایید خود ایشان بمانیم…
همانطور که قبلا هم گفتم نظرات و آراء تو بسیار نزدیک یا حتی خود واقعیت موجود جهان است. برای انسان هایی که دچار فراموشی نشده اند تجربه نزدیکی به مرگ کاملا وجود دارد حتی برخی اوقات فرد زمان تقریبی مرگ خود را تا حدودی می داند، برای مثال افرادی که دچار سرطان یا بیماری های شدید قلبی هستند به نوعی می دانند که به احتمال زیاد در یک بازه زمانی 6 ماه یا یکساله خواهند مرد و این قضیه بسیار دردناک است. به نظر من مرگی که به یکباره اتفاق بیفتد به از آن است که بنشینی و مرگ خود را با تمام وجود حس کنی، عموما مرگهایی که به یکباره رخ می دهند از لخاظ بار روانی و احساسی، بیشتر برای بستگان و اطرافیان فرد تاثر برانگیز خواهد بود تا خود فرد زیرا در این حالت زمان کمتری را به تجربه درد و رنج ناشی از حس نزدیکی به مرگ خواهد نمود. حال می خواهم مثالی را بزنم تا شاید بیشتر بتوانیم به تجربه این پیامد بپردازیم، از این رو بیاییم و لختی به زمانی فکر کنیم که وجود نداشته ایم، دوران قبل از تولد، اگر با اندکی تعمق احساس به این مسئله بپردازیم خواهیم دریافت که همانقدر برای ما دهشتناک است که به مرگ خود فکر می کنیم. زیرا ما ماشینی خودآگاه هستیم و تمامی سیستم ما در راستای بودن و حفظ این خودآگاهیست و نبودن برای سیستم خودآگاهی ما تعریف نشده است.
مهرداد گرامی،
عمق معانی و ادبیات ویژه ی شما در این نوشتار تا بحدی زیاد و فاخر بود که در زیر سایه ی آن احتمالا خودِ نوشتار اینجانب در نظر مخاطب رنگ ببازد…
با نظر شما کاملا موافق هستم.
منتظر سایر دیدگاه های تخصصی شما در این باره خواهم ماند.
پیشاپیش سپاسی فراوان از تو دوست خوب…
من فکر میکنم که ذهن انسان بسیار بازیگر است. حنا تجربیات نزدیک به مرگ که برای برخی رخ داده شاید نتیجهی بازی و فریبکاری این مغز یا ذهن پیچیده و تو در تو باشد؛ منباب مثال بنده تجربهی جراحی و بیهوشی عمومی را داشتهام، در طول مدت بیهوشی هیچ چیز ندیدم و هیچ صدایی نشنیدم. یک نبودن صرف. و وقتی به هوش آمدم از خود بارها سوال کردم که من این مدت کجا بودم! به قول آن فیلسوف، ” وقتی من هستم مرگ نیست، و وقتی مرگ هست من نیستم! پس چرا بایستی از مرگ ترسید!”
حال این سوال پیش میاید که آیا پس از مرگ نیستی مطلق است؟ درست مثل شعلهای که خاموش میگردد؟
عرفان و ادیان میگویند که خیر. پس از مرگ شما به سطح دیگری از هستن و بودن وارد میشوید. تا وقتی کسی از مرگ واقعی بازنگشته باشد ما به جواب واقعی نخواهیم رسید. از آنجایی که زندگی و زنده ماندن میتواند بسیار شیرین و دوست داشتنی باشد مرگ نیز میتواند یا میخواهد که زیبا باشد و معناگرا. به هر روی بین این دو معنا یعنی پوچی و پایان پس از مرگ و بودنی قدرتمندتر و متعالیتر، آدمی حیران است. باید تا میتوانیم قشنگ و زیباتر زندگی کنیم تا مرگ نیز زیباتر به نظرمان بیاید!