فیزیکدان از بینهایت بیزار است. بهتر است بگویم که بینهایت ها کابوس فیزیکدانان هستند، اگرچه شاید ریاضیدانان با آن مشکلی نداشته باشند. در فیزیک هرآنجاییکه ارزش مقادیر معادلات نظریه ای به سمت مقادیر بینهایت میل کند، بنحوی کُمِیتِ مسئله لنگ است.
این قضیه شاید در این مسئله ریشه داشته باشد که تمامی جنبه های پدیدارهای عینی، می بایست که محدود باشند زیرا آنچه که بالفعل و عینی است، لاجرم محدود نیز هست. آتش بینهایت به خرمن فیزیک از دست ریاضیات فرو افتاده است و این آتش تقریبا همه چیز را سوزانده و قدرت عرض اندام را از بدنه ی فیزیک زدوده است. اینکه ما نمی توانیم امروزه نظریه نسبیت عام و نظریه ی کوانتوم را ادغام کنیم، ریشه در همین آفت بینهایت ها دارد.
بینهایت سدی است که اجازه نمی دهد بتوانیم اساسی کوانتومی برای جاذبه پیدا کنیم. این مسئله نهایتا خود را در شکلی بس سهمگین تر نیز متجلی ساخته و به این مشکل منتهی گردیده است که به دست دادن ایده ی یک نظریه ی جامع برای توصیف همه چیز، صرفا یک ایده ی خیال پردازانه تلقی شود. تلاش های نظریه ی M که شاید بتوان آن را جانشین بر حق نظریه ی رشته ها دانست، با خلق مفهوم ابرتقارن (Super-symmetry) همه در همین راستا بوده اند.
فیزیکدان تلاش می کند که از شبه مفهوم بینهایت فرار کرده و اجازه ندهد که دامن نظریه اش به این اَنگ آلوده گردد. ولی این تلاش ها سرآخر موقتا موفق خواهند بود، اما سرآخر که چه؟! آیا ما خواهیم توانست تا به ابد از چنگال بینهایت ها بشکل موفقیت آمیزی به در شویم؟! من اینگونه فکر نمی کنم. دیر یا زود شر بینهایت ها دامان فیزیک را خواهد گرفت. این غده ی سرطانی همچون آتشی زیر خاکستر به زودی سر برآورده و این کاخ نوبنیاد را خاکستر خواهد کرد. پس راه حل چیست؟! آیا می بایست عطای یک نظریه ی همه چیز را به لقایش بخشید و آن را برای همیشه رها کرد؟! من نظر دیگری دارم.
من مطمئنم که می توان به چنین نظریه ای دست یافت اما پیش شرط این دسترسی، فکریه ای است که تابحال کمتر مورد توجه قرار گرفته است: نظریه ی ریاضیات طبیعی. نظریه مفهومی سیال است و براحتی شکل ظرف دربردارنده ی خود را می گیرد. ما عادت کرده ایم که نظریات فیزیکی خود را در قالب ریاضیات بریزیم، از این رو نظریات فیزیکی ما همواره شکل ظرف ریاضیات ما را به خود گرفته اند و این حقیقتا نکته ای اساسی است. اگر نظریات فیزیک بشکل ناپسندی درگیر مسئله ی بینهایت می شوند، راه حل این ماجرا زدودن پیکره ی ریاضیات از مفهوم بینهایت است. اصلی که منتهی به زایش شق جدیدی از ریاضیات خواهد شد که عملا نه تنها ابزاری در دست فیزیکدان بلکه عملا خود نوعی فیزیک است (اتفاقی که دقیقا در نسبیت عام رخ داده و در آن فیزیک به ریاضیات تحویل شده است).
اگر ریاضیاتی داشته باشیم که در آن مفهوم بینهایت وجود نداشته باشد، آنگاه فیزیک بسی راحتر قادر خواهد بود تا به توصیف جهان بپردازد. اگر در جهان فیزیکی چیزی به اسم کمیت بینهایت وجود نداشته و هر آنجا که چنین چیزی اشتباها سر برآورد ما با یک وضعیت تکینه (سینگولار) مواجه می شویم، پس چرا می بایست که در ریاضیاتی که در خدمت این علم است، ما چیزی به اسم بینهایت داشته باشیم؟! آن شق از ریاضیات که در آن مفهوم بینهایت معنا دارد، شاید تحت تمایل و باور برخی ریاضیدانان به ریاضیات محض افراطی (ریاضیات از آن حیث که ریاضیات است یا ریاضیاتی برای ریاضیات) وجودی بر حق داشته باشد؛ اما ریاضیات از آن حیث که قرار است برای شناخت جهان به آدمی مددرسان باشد، یک ریاضیات نهایتی است و نه یک سری بازی های بینهایتی…
در نظریه ی ریاضیات طبیعی، من به دنبال زدودن پیکره ی ریاضیات از مفهوم بینهایت در گام نخست و سپس بازتولید ریاضیات (با عنایت به این حذف) بر اساس اصلی پیدایشی هستم که قادر است صفر را به یک تبدیل کرده و بالتبع چیز را از دلِ هیچ بیرون کشد. به این مسئله به طُرُق مختلف در نوشتارهای گوناگون این دفتر اشاره شده است. علت این اشاره های چندباره این است که گویا تمامی راه ها به این مسئله ختم می شوند. اقلدیس در جایی گفته بود که نقطه آن چیزی است که بخشی ندارد و به گمان من این دقیقا همان تعریف صفر است. می توان نتیجه گرفت که نقطه، صفر است.
نظریه ی M در اساسِ هستی شناختی خود اجازه ی حضور نقطه و خط بشکل همزمان در کالبد جهان ریاضیاتی – فیزیکی را می دهد. در این نظریه، اصلی وجود دارد تحت عنوان اَبَر-تقارن که نه تنها وجود بینهایت را بر نمی تابد بلکه به این مسئله ی مهم اشاره می کند که رابطه ها همان ماده ها هستند. این ایجاب کننده ی این مسئله ی مهم است که گویا ماده و رابطه (جرم و نیرو) یکی بوده و می توان به زبان هر کدام از آن ها در باب جهان گفتگو کرد. این مسئله یادآور اصل همزمانی نظریه ی روابط بنیادین است که وجود و ماهیت را همزمان فرض می کند و هیچ تقدمی برای یکی نسبت به آن دیگری قایل نیست. ماده و رابطه ی تشکیل دهنده ی (به ترتیب) اشیاء و رویدادهای این جهان نیز بطریق اولی همزمان و هم ارز بوده و هیچ کدام بر دیگری تقدم ندارند و این یعنی اینکه اگر ماده ای هست، رابطه ای معنا پیدا می کند و اگر رابطه ای برقرار است، ماده موجودیت می یابد.
در پایان جا دارد دوباره به این مطلب مهم اشاره کنم که هدف از نظریه ی ریاضیات طبیعی حذف صِرف مفهوم موهومی بینهایت نیست. این نظریه پس از حذف این آفت به جایگزین کردن مفهوم اصیل نهایت در مقام آن مبادرت می ورزد. مفهوم نهایت که عملا مفهومی کیفی است، خود را در عدد آخر بشکل کمی متجلی ساخته و این عدد عملا آنچنان بزرگ بوده که قادر است در هر حوزه ای نقش همان بینهایت را برای پژوهشگر عرصه ی علم بازی کند با این تفاوت که محاسبه پذیری و حقیقی بودن آن در عین واقعیت داشتنش، کمک رسانِ شکل دهی به نظریاتی منطبق با حقیقت جهان واقعی خواهد شد…
لایک
فرموده اید:
می توان نتیجه گرفت که نقطه، صفر است.= ؟
طبق این نظریه، نقطه قایم به ذات خویش چیزی جز صفر نیست. به نظر نقل شده ی اقلیدس در این متن دقت بفرمایید.
ما بی نهایت را به معنای بالقوه می توانیم داشته باشیم هر چند بصورت بالفعل شاید نه. مادامی که فیزیک درکی نسبت به لبه های یونیورس نداشته باشد بی نهایت شاید جواب سوال هایی است که در مورد آن لبه های موجود – ناموجود باشد. به هر حال شاید به حکم عقل ما باید بر اساس داشته هایمان جهان را کشف کنیم و این شاید دلیل قانع کننده ای باشد که ما بدون مفهوم بی نهایت می خواهیم یونیورس را بشناسیم.
شاید هم طریقه تکامل انسان باعث شده که حتما چیزی به عنوان بینهایت باید باشد برای جبران کمبودهای ذهن بشری.
ریاضیات، فیزیک، علوم کامپیوتر، منطق و فلسفه به صورت همزمان در این مقاله درگیر شده اند. :دی
اگر بی نهایت وجود داشته باشد می بایست مفهومی به نام ابدیت نیز وجود داشته باشد، به نحوی universe می بایست جهت حفظ ابدیت خود و نیل به بی نهایت تا ابدالآباد دایما در حال زایش و تولید ماده-رابطه باشد. حال آنکه اینطور نیست، اگر چنین بود هرگز ساختار ماده به صورت ناپایدار نبود و از بین نمیرفت. برای مثال به ایزوتوپ ها و مواد رادیواکتیو که برای ما ملموس تر هستند اشاره میکنم، اگر بی نهایت وجود می داشت هرگز با چنین پدیده هایی روبرو نمی شدیم، کائناتی داشتیم که دایما در حال انبساط بودند و نیروی جاذبه از بین نمی رفت درواقع با نوعی سکون از نوع افزایشی روبرو می شدیم که خود این سکون می توانست به معنای عدم موجودیت باشد، به نوعی می خواهم بیان کنم که بینهایت نه واقعیست نه حقیقی. پس می توان نتیجه گرفت که بهتر است بجای پرداختن به بینهایت به صفر(0) بپردازیم.
با سپاس از نگرگاه مرتبط و دقیق شما، دوست دانشمندم… کاملا با شما موافق هستم. من نیز تلاش دارم که در “نظریه ی ریاضیات طبیعی” بجای مفهوم جعلی “بینهایت”، مفهوم حقیقی – واقعی “نهایت” را جایگزین کرده و آن را به مجرد رخ دادن (بالفعل شدن) بجای صفر بنشانم. وقتی چیزی به نهایت خود می رسد، دوباره هیچ می شود. نهایت یک راه، همان آغاز راه است.
این نوشتار نیز تقدیم شما یار فاضل و قدیمی:
http://www.daydaad.com/?p=187
شاد باشی…