برخی از انسان ها موجوداتی بسیار تاثیرپذیرند. براحتی می توان آن ها را تحت تاثیر قرار داد و شرایط را جوری رقم زد که آن کاری را انجام دهند که ما می خواهیم. این دسته از افراد همان هایی هستند که وقتی به اتهام انجام خلافی بزرگ دستگیر می شوند، در برابر پرسش چراییِ ارتکاب به چنین عملی، با سری افتاده به زیر و لحنی محزون، یک جمله ی کلیشه ای را به زبان آورده و می گویند: “رفیق ناباب” و به خیال خود با این عبارتِ نخ نما خود را از تمامی اتهامات تبرئه می سازند.
نمی دانم علت اصلی شکل گیری چنین شخصیتی در آدمیان چه می تواند باشد. صد البته که ژنتیک و تربیت هر دو مثل هر مقوله ی دیگری در این مسئله نیز نقش بازی می کنند ولی من در این جا قصد دارم که بیشتر از منظر تربیتی به این مسئله پرداخته و آن را بشکلی مختصر تحلیل کنم.
بگمان من والدینی که روحیه ی دیکتاتوری داشته (بویژه پدر) و اجازه ی مستقل فکر کردن و رفتار کردن را در خلال سالهای اولیه ی زندگی به فرزند خود نداده اند، علت اصلی این آفت اند. وقتی فرزند کوچکترین اراده ای در راه تصمیم سازی و تصمیم گیری در زندگی خود نداشته باشد، بمرور زمان منیّت خود را از دست داده و گمان می کند که همواره آنچه را که دیگران برایش در نظر می گیرند انتخاب بهتری است.
آن ها بخطا تصور می کنند که خودشان همواره اشتباه فکر کرده و قابلیت کافی و وافی را برای انتخاب کردن ندارند و این دیگران هستند که با انتخاب ها و اِعمال نظرات خود آن ها را از بلاتکلیفی نجات می دهند. پس آن ها هم منتظر می نشینند تا کسی (یک رفیق ناباب که البته قبل از آنکه جرمی رخ دهد هنوز ناباب بودنش برای افراد تحت تاثیر قابل تشخیص نیست!!!) پیدا شود و به آن ها بگوید که برای گذراندن وقت چه کار جذابی (کار خلاف) را می بایست به انجام رساند.
خیلی از این افراد آنچنان استقلال شخصیتی خود را از دست داده که هرگز باور ندارند اصلا چنین چیزی وجود دارد و از آن بدتر اینکه غلط ترین نظر دیگران در مورد هر تصمیمی از صحیح ترین نظر خودشان بهتر است. از آن هایی که وظیفه ی تربیت کودکان را برعهده دارند، خواهشی دارم: “استقلال شخصیتی کودکان را با اِعمال نظرهای هرچند درست خود، تخریب مسازید.”