بودن یعنی آگاهی داشتن از بودن. بودن با این تعریف همان خودآگاهی است. البته یک تکه سنگ نیز هست، اما این هستن نوعی در-خود بودن است. سنگ در-خود است و برای-خود نیست. سنگ عملا برای ما هست و نه برای خود! پس بودن سنگ یک بودن خودآگاه نیست. پس گویا تکه سنگِ قصه ی ما اصلا نیست.
نقش آگاهی در بودن یک نقش دال و مدلولی است. یعنی آگاهی بر بودن و بودن بر آگاهی دلالت می کند. حالت دیگری را نمی توان متصور شد. خودآگاهی نیز بمدد گوهر اراده معنا پیدا می کند. پس حتی بنوعی می توان بودن را نوعی اراده داشتن تعبیر کرد.
بعضی ها می گویند آدمی “فاعل مایشاء” نیست، یعنی آدمی آن دست موجودی نیست که هرچه بخواهد بکند، البته من نیز قایل به این اصل محدود بودن اراده ی آدمی هستم، اما در این جا منظور من از اراده، آن اراده ی حداکثری نیست. منظور من از اراده یعنی آگاه شدن به این قضیه که آدمی در جهانی با یک قوه ی قهریه و جبریه ی مجهول زیست می کند. آگاه شدن به این اصل که جبر مجهول، آغازِ اراده مندی است و این خود نیز سرآغازِ بودن!