زبان محدودیت هایی دارد. برای کسی که نابینا به دنیا آمده است و تجربه ای از پدیده ی رنگ ندارد، نمی توان رنگ آبی را بمدد زبان توضیح داد. یکی از کانال های ایشان برای شکل دهی به مفاهیم انباشته شده در سطح روان وی مسدود است و تا تجربه ای در کار نباشد، زبان کاره ای نیست.
پس برای هم فهم شدن با دیگران نسبت به پدیدارهای عینی، مقوله ی تجربه، شرط لازم است و سپس زبان شرط کافی آن. درد را ما همگی بنوعی تجربه کرده ایم و دانسته ایم که این حس و تجربه بتوسط این واژه نمایندگی می شود. این درد یک درد جسمانی است که هر کسی بصرف داشتن حس لامسه و سیستم عصبی سالم به احساس، ادراک و سپس شناختی از آن نایل می گردد.
اما درد فلسفی چه؟! درد فلسفی تجربه ای ذهنی است که به فیلسوف دست می دهد. عوام شاید هرگز و در هیچ برهه ای از زندگی آن را تجربه نکنند. پس چگونه می توان آن ها را با خویش هم فهم ساخت؟! عنصر و شرط لازمِ این هم-فهمی غایب است!
{درد فلسفی من تلاش برای حصول یقین و سپس پذیرش این واقعیت تلخ است که یقینی در کار نیست!}