در کودکی شاهد بودم که خانواده هایی دچار نابسامانی های عدیده ای باشند. یکی از این دست نابسامانی ها جنگ و جدل های بین والدین بود که فرزندان خردسال این قسم خانواده ها قطعا قربانیان ردیف یک این مشکلات بودند. والدینی که همواره در حال جنگ و دعوا با یکدیگر باشند، شرایطی را مهیا می کنند که در آن فرزندان خردسال دچار احساس عدم امنیت شوند.
روان کودک آنچنان آسیب پذیر است که حتی مجادله ی سرد و نمایشی پدر و مادرش می تواند او را دچار احساس پوچی نسبت به تمامیت زندگی کند. باز خودم در همان سال ها شاهد بودم که مثلا در برهه ای اعضای یک خانواده ی ناآرام، آرامشی موقتی را تجربه کنند و در همین دوران ها دوباره همان فرزند خردسال خانواده بود که بزرگترین شادی ها را لمس می کرد (اگرچه این دست کوکان متاسفانه در دوران های آرامش نیز با نوعی احساس عدم امنیت دایمی مواجه بودند زیرا می ترسیدند که این صلح و صفا نیز دیری نپاییده و دوباره به هر دلیل بی دلیلی از هم گسیخته شود).
جمله ای معروف می گوید: “لبخند آنانی که زجر می کشند از گریه هایشان غم انگیزتر است.” و من این لبخندهای غم انگیز این کودکان بینوا را از نزدیک شاهد بوده ام. کودکانی که طعم آرامش را نچشیده و همواره خاکسترنشینان بی خردی والدین خود بوده اند. احساس این دست کودکان دقیقا همچون احساس دعوت شوندگان به یک جشن بزرگ است، جشنی که متاسفانه به دلایل واهی چند ثانیه ای پس از وقوع به هم خورده و به پایان می رسد و مهمانان دست از پا درازتر به خانه بر می گردند و اسباب مهمانی نیز همانجا بی صاحب می افتد…