با رویکرد پوزیتیویسم منطقی، گزاره های اخلاقی چیزی نیستند جز اِبراز احساس آدمی در قبال کردارهای خود و یا دیگری. اگر بخواهیم این تز را سنگ بستر استدلال خود قرار دهیم، تمامی درس گفتارهای اخلاقی چیزی نیستند جز تلاشی برای مجموعه کردن احساسات بشری در قبال کردارهای خودش.
مثال معروفی در این زمینه وجود دارد که بیان می کند وقتی یک سری تماشاگر فوتبال در ورزشگاه از سر خوشحالی و یا ناراحتی صداهایی از خود به در می کنند، عملا در حال نشان دادن احساس خود در واکنش به اتفاقات بیرونی هستند که در اینجا گل زدن و یا گل خوردن است. صداهای “هورا” و یا “وای” که به ترتیب در این دست موقعیت ها شنیده می شوند عملا نمایش مسموع احساساتی هستند که تماشاگر مزبور در نهاد خود بی واسطه آن را تجربه می کند.
این مثال معروف را می توان به امر اخلاقی نیز نسبت داد. وقتی آدمی در بستر حیات اجتماعی خود با مسایلی روبرو می گردد، بر اساس الگوهای زیستی – روانی حاکم بر هستی اش نسبت به مسئله ی مزبور، احساسی را بلاواسطه تجربه می کند و سپس این احساس را با واژگانی از خود بروز می دهد. پوزیتیویست های منطقی بر این باورند که قضاوت های اخلاقی ما چیزی نیستند جز کلامی کردن احساساتمان.
وقتی من می گویم که چیزی خوب است عملا خوب کلمه ای در خدمت احساس من است و یا برعکسِ آن، بد! نهایتا با این نوع نگاه می توان قبول کرد که علم اخلاق، علم پی بردن به کیفیات احساس بشری است و از این جهت تا حد زیادی با هنر شباهت دارد…
از این رو اخلاق در عمل بیش از آنکه یک علم و یا شاخه ای از دانش قلمداد گردد، یکی از اقسام هنرهاست. هنر را نیز می توان بشکل نظری مورد مطالعه قرار داد. وقتی هنر را بشکل غیرعملی و یا غیرمهارتی دنبال می کنیم عملا در حال زیبایی شناسی و یا تحقیق در باب فلسفه ی هنر هستیم. اگر کسی هنر را اینگونه مطالعه کند (بفرض اینکه خود اثری هنری خلق نکرده باشد)، قاعدتا یک هنرمند نخواهد بود و در بهترین حالت یک زیبایی شناس و یا فیلسوف هنر قلمداد خواهد شد.
برای اینکه کسی را هنرمند بدانیم، وی می بایست که با مسئله ی زیبایی بشکل عملی درگیر باشد. برای این درگیری، مسئله ی تجربه و بالتبع آن مقوله ی مهارت قد علم می کند. مطالعات نظری هنر (چه زیبایی شناسی باشد، چه فلسفه ی هنر) ارتباط چندانی با ذات آفرینندگی هنری ندارد. این یعنی اینکه لزومی ندارد که هنرمند، زیبایی شناسی نظری از بر باشد و یا اینکه فلسفه ی هنر را بفهمد. البته اگر بفهمد که خیلی بهتر خواهد بود اما این فهم ربط چندانی به مهارت عملی کردن خود ندارد.
من این مسئله را به اخلاق نیز تعمیم می دهم. یک فیلسوف اخلاق دان لزوما یک انسان اخلاقمدار بزرگ نیست. قبلا هم اشاره کرده بودم که عنصر اراده خلاء بین فهم اخلاقی و عمل اخلاقی را پر می کند. عنصر اراده مسئله ی نظر را به مسئله ی عمل مرتبط می سازد. اخلاق در عمل نیازمند نوعی مهارت است، دقیقا مشابه همان مهارتی که هنرمند برای خلق اثر هنری خود بدآن نیازمند است و این مهارت ارتباط نزدیکی با اراده دارد.
اخلاقی بودن به مهارت نیاز دارد و چونان هر چیز مهارتی دیگری این مهارت را می بایست که با ممارست ارادی در خلال زمان ها آموخت. من قصد دارم که در این نوشتار، اخلاق عملی را چونان شقی از هنرها معرفی نمایم. از نظر من اخلاق (با استاندارد تقسیم بندی های اسکولاستیک) هنر صفرم است و صفر بودن آن از این جهت اهمیت دارد که پیش از سایر هنرهای هفتگانه برای هنری بودن موضوعیت پیدا می کند.
هر فعالیتی در عرصه ی هنر با نوعی خروجی همراه است و خروجی هنر اخلاقی زیستن نیز سبک زندگی هنرمند اخلاق است. انسان اخلاق مدار سبک زندگی خود را به اطرافیان عرضه کرده و آن را می فروشد. هنرمند نقاش با خلق اثر هنری نقاشی، زیبایی بصری را در ساحت نگاره ها به دیگران تقدیم کرده و در قبالش از ایشان وجهی می ستاند تا انگیزه ای برای توالی حرکت خود بیابد.
هنرمند اخلاق نیز سبک زندگی خود را می آفریند و زیبایی را در تمامی جنبه های سمعی، بصری و… در اختیار دیگران قرار داده و در نتیجه تحت تاثیر واکنش های اطرافیان پاداش خود را که چیزی جز شادی هستی شناختی نیست از آن ها باز می ستاند. هنرمند اخلاق سبک زندگی می فروشد و دیگران را به گالری این چنینی خود دعوت می کند. اخلاق هنر صفرم است.
اخلاق پیش و بیش از هر هنر دیگری آنجاست. هنرمند اخلاق با مهارت کسب کرده ی خود در مدیریت احساسات خویش و دیگران، از خلال فراهم آوردن هارمونی در بستره ی زندگی، خالق آثار و سبک های هنری – اخلاقی است…
ریشه ی قراردادهای اجتماعی در کجاست؟
و آیا آمال حقوقدانان بر این نیست که خط اخلاق را بر قانون منطبق سازند؟
رویکردهای آرمان گرايانه در واقعیت اجتماعی نميتواند ایفای نقش و احقاق حق کند…
اخلاق همانطور که در متن نوشتار رفت،از احساسات ما نشات میگیرد و به زعم من آن دسته از اخلاق در اجتماع قانونی میگردد که بتواند بیشترین آرا را در جامعه (جوامعی که به عرف و عادت در قانونگذاری متکی اند) درگیر خود کند.
امیدوارم آن دسته از احساسات ناب،اخلاق شوند و آن اخلاقیات نصوص قانونی ما!
حال سوالاتی بسیار مهم بوجود میآیند، منشا این احساسات که به صورت اخلاق بروز میکنند چیست؟آیا برای همگان یکسان است؟ اگر نیست چه چیز این تفاوت را میآفریند؟
این سوالات از این منظر مهم هستند که در صورت تضاد احساساتِ دو نفر، اخلاق، آرمانها و شیوه زندگی آنها نیز متضاد خواهد بود و در این تضاد، جامعه چگونه و با چه معیاری باید داوری کند؟
درود بر شما،
منشاء احساسات بشری، ژنوم (آرایش ژنتیکی) وی است. بیش از هشتاد درصد این ژن ها در گونه ی آدمی مشترک هستند و همین میزان اشتراک برای رسیدن به یک اجماع اخلاقی در بستر جوامع انسانی کافی است.
اقتباس رویکردهای پلورالیستیک (چندانگارانه)، {که در آن ها تفاوت ها مادامیکه به درد، رنج و غم سایر ابناء بشر نیانجامند اصیل قلمداد می گردند}؛ استراتژی های درستی در این راستا می باشند.
با سپاس…
سپاس دیداد بزرگوار
بهره بردم