(On the Evolution & Self-Creationism aka Self-Organisation)
اندر ذات و چگونگی شکل گیری کیهان، قاعدتا انتظار می رود که متخصصین دانش فیزیک اظهار نظر کرده و رای هایی از خود اظهار کنند، اما در این نوشتار سعی می شود بیشتر به توضیح چرایی و چیستی فلسفی این ذات پرداخته و از وارد شدن به ساز و کارهای علمی و متعین که مربوط به عالَم کمی است، خودداری کنیم.
برای آغاز بحث لازم می دانم که مختصری به توضیح اجماع فیزیکدانان پرداخته و سپس به هدف اصلی این نوشتار یعنی تبیین چیستی و چرایی چنین وجودی اهتمام ورزم. امروزه پاسخِ پرسش خود در رابطه با کیهان را در نظریه ی M جستجو می کنیم. نظریه ی M چیست؟ نظریه ی M یک مجموعه ی چندپاره از نظریات است که همگی در ارتباط با یکدیگر قصد فراهم آوردن تصویری از دنیا و جهان خارج را تحت مدل های علمی دارا هستند.
برای درک بهتر این مجموعه لازم است که به ارایه ی تمثیلی در این باره بپردازیم. جهان ما (منظور ما در اینجا سیاره ی زمین است) شکلی کروی دارد. از دیرباز تلاش آدمیان آن بوده که تصویری از این جهان را بر روی صفحات دو بعدی کاغذ ترسیم کنند. نقشه های مرکاتورِ امروزی قادر به نشان دادن کل سطح زمین نیستند.
از اینرو بخش هایی از کره ی زمین مثل قطبین از نقشه بیرون بوده و حتی بخش هایی از کره ی زمین مثل جزیره ی گرینلند دانمارک، ماداگاسکار و غیره که موقعیت های ویژه ای را بر روی سطح کره ی زمین دارا هستند، در مقایسه با سایر بخش های کره ی زمین اندازه ی بزرگتری را به خود اختصاص می دهند که در نگاه معمولی اشتباه است. مثلا همین جزیره ی گرینلند که وسعت واقعی آن یک چهاردهم کل قاره ی آفریقاست در چنین نقشه هایی چیزی در حدود یک سوم آن دیده می شود که صحیح نیست.
بنابراین برای ترسیم ظاهر زمین بر روی یک صفحه ی دو بعدی می بایست برخی از کیفیات حقیقی آن را از دست دهیم. از اینرو نوعی “اصل عدم قطعیت” در نقشه های ما از کره ی زمین حاکم است. این اصل در نقشه ها بدآن معناست که ما نمی توانیم مطمئن باشیم که نسبت های مناطق مختلف جغرافیایی در نقشه های ترسیم شده ی ما صحیح باشند.
بر همین قیاس و بطریق اولی می توانیم در رابطه با مدل های علم فیزیک جهت تبیین جهان حُکم کنیم. همانطور که گفتیم برای ترسیم و داشتن تصویری دقیق از کره ی زمین یک نقشه کفایت نکرده و برای این منظور می بایست مجموعه ای از نقشه ها داشته باشیم که بعضا همپوشانی هایی را با هم داشته باشند، برای داشتن تصویری از جهان نیز می بایست به همین شکل مجموعه ای از نظریه ها را داشته باشیم تا هر کدام بخشی از کیهان را برای ما توضیح داده که نهایتا از کنار هم قرار دادن این توضیح و تبیین ها، تبیین کلی از جهانِ شناخته شده برای ما بوجود آید.
بهمین دلیل است که تا امروز تمامی تلاش فیزیکدانان برای رسیدن به وحدت بزرگ ختمِ به خیر نشده و یک نظریه برای همه چیز (The Theory of Everything) محقق نگشته است. آلبرت آینشتاین تمامی سال های پایانی عمر خود را برای ارایه ی این نظریه تلاش کرد و نهایتا به نتیجه نرسید. امروزه ما به دنبال یک نظریه نبوده بلکه در راستای تحکیم یک مجموعه از نظریه ها گام بر می داریم که همگی با اشتراک هم تصویری درخور از جهان هستی (کیهان) را برای ما محقق کنند. تمام موارد فوق الذکر و حواشی آن بشکل دقیق تر در کتاب آقای استیون هوکینگ با عنوان “طرح بزرگ” (‘The Grand Design – 2010 by Stephen Hawking – England’) مطرح شده است.
هدف از ارایه ی این مختصر، آماده کردن ذهن خوانندگان با پیشینه ی تحقیق پیشرو بود. حال در راستای روشن شدن بحث به شفاف سازی وجوه افتراقی فیمابین مفاهیم هستی و کیهان می پردازیم. با روشن شدن تعاریف دقیق این دو مفهوم درک صحیح تری از هر دو برای مخاطبین محقق خواهد شد. با طرح یک پرسش آغاز می کنیم. تفاوت هستی با کیهان در چیست؟ برای پاسخ دادن به این پرسش لازم است که اول به ارایه ی تعاریفی هر چند سطح پایین در ارتباط با هستی و کیهان بپردازیم.
کار را ساده تر کرده و از کیهان آغاز می کنیم. کیهان همان مجموعه ی تمامی عالم متعین متشکل از سیارات و اجرام سماوی و ستارگان و چیزهای واقعی است که معادل انگلیسی آن Cosmos بوده و این مفهوم با چنین تعریف جامعی موضوع مورد بحث علم فیزیک است. کیهان در-خود است. برای-خود نیست. کیهان بیشعور است. همان طبیعت در بنیادی ترین سطح خود است. همان سنگ و چوب و هوا و همه ی چیزهای واقعی دیگر است که با و بلاواسطه بمدد حواس پنجگانه ی آدمی احساس شده و درکی از آن بشکل با و بلاواسطه برای آدمی محقق می گردد.
این کیهان است. کیهان همه ی طبیعت با هم است. کائنات است. کل عالم متعین است که آدمی نیز خود را بخشی از آن درک کرده و در آن شکل گرفته است. کیهان در خود این است و چیزی غیر از آن نیست. کیهان مجموعه ی تمامی متعینات و عینیات و عالم پَرماس پذیر است. برای رسیدن به تصویری جامع همچون کیهان و تعریفی مانع از آن، لازم است که اندکی به سیر فرگشت (تکامل) در این کیهان پرداخته و سپس تعریف هستی را ارایه دهیم.
فقط برای آغاز بحث، ایراد این نکته لازم است که تعریف کیهان هم بمدد آدمی انجام گرفته و منوط به هستومند بودن یک سوژه ی شناسا (یک فاعل شناساگر یعنی یک موجود هوشمند مجهز به ابزار زبان) است اما برای ایجاد و ساختن تفاوت بین این دو مفهوم می پذیریم که کیهان چونان یک موجودیتِ در-خود حتی بدون موجود بودن آدمی نیز موجود است و اصطلاحا موجودیتی بلاشرط و قایم بالذات دارد. یعنی اینکه خارج از ذهن آدمی بوده و بشکل هستی شناختی مواد تشکیل دهنده ی مغز آدمی همان مواد تشکیل دهنده ی کیهان است.
طبق فیزیک روز {نکته: البته می دانیم که علم حاکم امروز در گذر زمان دچار تحولات عظیم شده و مفروضات حال حاضر که در این نوشتار بعنوان مواد قضیه ها مورد استفاده قرار می گیرند در آینده دچار تغییرات خواهند شد، اما با توجه به پیشرفت های چند دهه ی اخیر شاید بتوان این مفروضات را مُسَلَّمات علم اکنون نامید و از آن ها برای افاده ی نظر و رای در رابطه با کلیات بهره جست}، یک ماده ی قدیمِ بدون صورت تشکیل دهنده ی جهان های موازی است (در یک لازمانِ لامکان نسبت به جهان ما) که در دو نقطه ی آغازین و پایانی خود به هم متصل هستند.
این دو جهان موازی با هم برخورد کرده و یک کیهان بشکل صُدفه حُدوث می یابد و سپس بشکل مُحَدَّث و تصادفی از میان بیشمار جهانِ (کیهان) محتمل دیگر شکل می گیرد (چونان شکل ذیل):
پس از برخورد این دو غشاء از دو جهان موازی از یک نقطه ی خاص، انرژی بسیار زیادی حادث می گردد و این انرژی عظیم بعمل آمده طبق اصل بقای انرژی ثابت باقی مانده و طبق اصل هم ارزی انرژی و ماده بشکل ماده خود را متجلی می کند. در راستای تجلی یافتن ماده از انرژی، بمدد همان انرژی اولیه، دو غشاء از هم دور شده و در این دور شدن است که مکان محقق می گردد و زمان نیز بعنوان بعد متناظر آن شکل می گیرد. بدین دلیل است که پرسش از زمان در لحظه ی انفجار بزرگ (مِه بانگ) و قبل از آن عبث است زیرا زمان متناظر با مکان و مکان نیز پس از انفجار شکل گرفته و پرسش از قبل از زمان بی معناست.
پس از انفجار است که انرژی، ماده، مکان و زمان معنا پیدا کرده و محقق می گردند. انرژی حادث شده از این انفجار همچنان غشاهای موازی را به پیش رانده و عالم گسترده تر می گردد. عالمِ در حال گسترش از نظر مکانی گسترش یافته و بی نظمی آن قاعدتا افزایش می یابد و نهایتا پس از رسیدن به حدغایی گسترش (همانند ارتجاع یک کش لاستیکی و برگشتن آن به حالت اولیه پس از رهاسازی)، این بار انقباض بزرگ آغازیدن گرفته و همه چیز در هم منقبض گشته و به وقوع یک انفجار دیگر رهنمون می گردد. عالم با این وسعت در چند ثانیه شکل گرفته و حال میلیاردها سال در حال رسیدن به غایت انبساط است (13.7 میلیارد سال) و پس از رسیدن به حداعلی انبساط دوباره به سرعت منقبض خواهد شد.
در این فضای حادث شده بین دو جهان موازی، مکان در سه بعد رشد کرده و آدمی نیز چونان یک موجود هوشمند با پیشینه ی تکاملی مشخص و این اندازه ی متوسط صرفا قادر به درک سه بعد از فضاست {نکته: البته امروزه طبق نظریه ی رشته ها قایل به این بحث هستیم که جهان 11 بعدی بوده و دارای 7 بعد اضافی است که در لحظه ی انبساط عالم رشد نکرده باقی مانده اند. جهان ما در 3 جهت رشد کرده و سایر ابعاد منبسط نشده باقی مانده و از درک حواس ما بیرون هستند. البته این ابعاد بمدد مشاهده شناخته نشده و الزامات پیش بینانه ی یک گفتمان فیزیک نظری و ریاضیات هستند. البته امید آن می رود که مشاهدات آزمایشگاهی و شهود عینی، موجود بودن آن ها را مبتنی بر پیش بینی های مدل، تضمین کنند}.
بعنوان مثال یک سیم از فاصله ی چند ده متری برای آدمی دو بعدی به نظر می آید. در صورتیکه با رفتن به سمت آن متوجه می شویم که بعد سومی هم در کار است و یک مورچه مثلا می تواند به دور محیط آن بچرخد:
این مسئله نشان می دهد که برخی از ابعاد عالم آنچنان ریزند که با حواس آدمی ادراک نمی شوند. البته شهودپذیری این ابعاد بمدد حواس نیز اهمیت چندانی ندارد. برای روشن شدن این بحث لازم است که بحث دیگری را در ذیل این نوشتار مطرح کنیم.
برخی ها ادعا می کنند که گاوها یک شی مخصوص را که برای آدمی رنگ خاصی دارد، با رنگ دیگری می بینند. اگر مثلا یک تکه پارچه ی گاوبازی برای یک گاو یک رنگ ویژه دارد و برای آدمی رنگ دیگری، پس رنگ واقعی آن چیست؟ و ما از کجا می دانیم که واقعیت آن چه می باشد؟ در پاسخ به این اِشکال می توان گفت که چیزها-در-خودشان با چیزها-برای-ما توفیر دارند. اینکه چیزها-در-خودشان چه هستند کمترین اهمیتی ندارد. آنچه مهم است این است که چیزها-برای-ما چه هستند.
تکه پارچه-در-خودش چیزی است که نه خود از آن آگاه است و نه برای یک گاو هویدا می گردد و نه حتی برای ما آدمیان. واقعیت آن چیزی است که در دنیای پدیدارها برای ما پدیدار می گردد. واقعیت یک تکه پارچه برای یک گاو با واقعیت آن برای یک انسان متفاوت است. چیزی که اهمیت دارد این است که سیستم حواس و اعصاب گاو همواره همه چیز را از خلال خود عبور داده و میتوان گفت که در ضرایبی ضرب می کند.
مهم این است که سیستم حواس و اعصاب ما نیز همواره همه چیز را به یک شکل برای ما تحریف می کند و همه ی چیزها-در-خودشان با عبور از یک کانال ثابت به چیزها-برای-ما مبدل می شوند و این همان واقعیت چیزهاست. اینکه مثلا یک صندلی-در-خود چیست، هرگز اهمیتی ندارد؛ آنچه که اهمیت دارد این است که این صندلی-برای-ما این است و این صندلی بمدد نظام حواس و اعصاب ما برای ما پدیدار شده و واقعیت آن همان چیزی است که برای ما ساخته شده است و لاغیر…
در کنار این مطلب همچنین اشاره می کنند که از کجا می توانیم مطمئن شویم که آیا چیزی خارج از ذهن ما موجود هست یا که نه؟! اگر همه چیز را ذهن ما بمدد حواس و قوای خود می سازد، پس چگونه می توان دنیای خارج از خود را تجربه کرد؟! پاسخ این پرسش (یا بهتر است بگویم اِشکال) هم این است که هیچ راهی موجود نیست. هیچ راهی موجود نیست که ما مطمئن شویم که آیا چیزی خارج از ما هست یا که نه!
اما ما مجبور خواهیم بود که برای آغاز راه، این فرض را چونان یک بدیهی مسلم پذیرفته و خود را از شر یک نه-جز-مَنی (Solipsism) همه جانبه برهانیم. پس از آنکه پذیرفتیم واقعیت چیزها همان چیزی است که نظام حواس و اعصاب ما برای ما مهیا می سازد و اینکه این چیزها خارج از ما همچنان موجود هستند و وجودشان بدون ما همچنان باقی بوده و منوط به وجود ما نیست، ما به دنیای علوم پا گذاشته و رئالیسم علمی را پذیرفته ایم. رئالیسم علمی (The Scientific Realism) ایجاب می کند که 3 اصل زیر را پذیرفته و بمدد آن ها دنیای خارج از خود (کیهان) را بشناسیم:
اصل اول رئالیسم علمی: واقعیت آن چیزی است که بمدد حواس سالم آدمی و با دخالت قوای عصبی ما برای ما ساخته می شود.
اصل دوم: جهانی خارج از ما و مستقل از ما موجود است که بودن یا نبودن آن مشروط به بودن و یا نبودن ما نیست.
اصل سوم: مدل ها، تصویری از همین دنیا برای ما هستند و مادامیکه بسادگی جهان را پیش بینی کرده و مشاهدات تجربی نیز در راستای چنین پیش بینی هایی محقق می گردند، واقعی هستند و اینکه این مدل ها درصدی (تقریبی) از واقعیت بوده و هرگز با واقعیت بشکل 100 درصدی منطبق نمی گردند.
{نکته: هنگامیکه آدمی جهان را مدل می کند عملا آن را در قالب جملات یک گفتمان (منطقی – ریاضی) ارایه کرده و همواره بخشی از واقعیتِ چیزها در این ترجمان و برگردان زبانی سازی از دست می رود. به عبارت دیگر اگرچه گرانش (نیروی جاذبه) دیده نمی شود، اما واقعی است چون مبتنی بر مدل گرانش، ما دست به پیش بینی هایی می زنیم و این پیش بینی های تحت مدل با رفتار چیزها در واقعیت و آزمایشات ما همنواست، اما می بایست این اصل را در نظر داشته باشیم که اگرچه گرانش کشف است اما آن چیز (گرانش) در خود با این چیز (گرانش نزد ما و مدل هایمان) توفیر داشته و کاملا منطبق بر هم نیستند. همانند یک گل و تصویر آن در آینه که اگرچه در ظاهر کاملا بر هم منطبق هستند اما عملا تمام هم نیستند… تصویر گل در آینه دو بعدی است و بویی هم ندارد!}
پس نتیجه می گیریم که مدل های نظریه ی M اگرچه بمدد کلماتِ یک گفتمان، دنیا را برای ما تصویر می کنند و این کلمات خود لزوما واقعیت ندارند و صرفا تجلیات یک سری مفاهیم و ایده های مجرد (انتزاعی) ریاضی هستند، اما همگی شان واقعی بوده، عناصر به کار رفته در آن ها خارج از ما موجود هستند و مادامیکه مدل ما با شهود تجربی، پیش بینی های همنوا ارایه می کند؛ می توان گفت که برای ما بواقع موجودند.
تا بدین جا تکلیف کیهان تا حدودی مشخص شد. حال به ارایه ی تصویری از هستی می پردازیم. مواد کیهان ابتداً بصورت اتم های سطح پایین و سپس اتم های پیچیده تر متجلی می شوند. این تجلی های پیچیده تر همگی بمدد تلفیق همان چیزهای ساده تر ممکن می گردند. راز کل کیهان هم در بعد مواد و هم در بعد قوانین صرفا بمدد تجمیع و تکامل است {نکته: برای درک بهتر این قضیه به نظریه ی بازی زندگی (The Game of Life Theory) ارایه شده در دانشگاه کِیمبریج رجوع کنید}.
ابتدایی ترین چیزهای حاصله با تجمیع با یکدیگر چیزهای پیچیده تری را موجود می کنند و این همان فرگشتن (بهتر گشتن و تکامل) است. قوانین پیچیده تر از قوانین ساده تر، مواد پیچیده تر از مواد ساده تر و بطور کلی چیزهای پیچیده تر از چیزهای ساده تر موجود می شوند و این سادگی تا لحظه ی اول پیدایش خود به خودِ همه چیز پیش می رود.
در این جا سخن را کوتاه کرده و به مسایل علمی کمتر پرداخته و عینک فلسفه را به چشم می زنیم تا برخلاف علم که به تبیین چگونگی ها می پردازد، برای مخاطبین خود به تبیین چرایی ها نیز بپردازیم.
{نکته: البته سیر تکامل در همین جا متوقف نشده و همانطور که خوانندگان مستحضر هستند از اتم ها، ملکول ها و مواد معدنی ساخته شده و سپس حیات از لحظه ی شکل گیری مواد آلی از مواد معدنی طبق فرضیات زیست شناختی مثلا سوپ بنیادین، پیتزای بنیادین و یا سوپ و ساندویچ بنیادین حاصل می گردد که فرضیه ی آخری از همگان مسلم تر بنظر می رسد و بطور خلاصه بیان می کند که مواد معدنی در سطح زمین (ساندویچ بنیادین) بعنوان سطح فعل و انفعال کنار هم محکم شده و سپس آب وارد شونده به سیستم (سوپ بنیادین) به همراه انرژی حاصل از برق آسمان، امکان ترکیب آن ها با یکدیگر و شکل گیری ملکول های آلی را ممکن ساخته است. ملکول های آلی نیز با ترکیب های بعدی (طبق همین سیاق) پیچیده تر شده و اَشکال اولیه ی حیات در آب ها بشکل تک سلولی ها شکل گرفته اند. سپس آبزیان، دوزیستان، خزندگان، پستانداران، نخستی ها و آدمیان که تقریبا 200 هزار سال پیش از گونه ی ماقبل خود (هوموایرکتوس) بعنوان هوموسَپی ئنز و چونان موجودی سازگارتر طبق اصول داروینیسم تکامل یافته اند. همانطور که می بینیم گونه ی انسان بعنوان قوی ترین و هوشمندترین گونه تا به امروز بر سطح زمین به فرمانروایی پرداخته و خواهد پرداخت.}
پرسش از چرایی وجود بنوعی کار را دشوار می سازد. برای ارایه ی درک بهتری از این توفیر فیمابین چرایی و چگونگی، ارایه ی مثالی راهگشا خواهد بود. فرض کنید که چیزی مصنوعی ساخته شود. چیز مصنوعی چیزی است که قاعدتا در نزد سازنده ی آن برایش یک چرایی شکل گرفته است. قطعا صانعِ یک چیز مصنوعی در ابتدای امر توانسته خود را مجاب کند که چرا به چنین وسیله ای نیاز دارد.
فرض کنید که این صانع یک آهنگر است که برای نرم کردن آهن تافته، نیازمند یک چکش باشد. خود این فرد، مصنوعی را بوجود می آورد و خود نیز مصرف کننده ی آن است. آهنگر ما برای ضربه زدن به آهن تافته و شکل دادن به آن نیازمند یک پتک آهنی است. پس چرا او این پتک آهنی را می سازد؟ پاسخ نزد خود اوست، یعنی برای ضربه زدن! پس چرایی عملا نزد صانع شکل می گیرد و در پاسخ به آن از حرف اضافه ی برای استفاده می شود. همانطور که گفتیم در اینجا موضوعِ گفتگو یک چیز مصنوعی است که برای صانعِ آن قاعدتا ماهیتش بر وجودش مقدم است.
حال این آهنگرِ صانع بجهت حصولِ داشتن یک پتک رویه های را ترتیب داده است، مثلا آهن به اندازه ی موردنیاز را در کوره گداخته و سپس در قالب ریخته و بدآن شکل می دهد. این رویه ها همان چگونگیِ حصولِ داشتن یک پتک است. قاعدتا این روش ها که ذات چگونگی کار هستند، خود نیز چرایی هایی دارند و این همبستگی چرایی ها و چگونگی ها در حصول صنع یک پتک، تا انتها به پیش خواهند رفت. در “نظریه ی روابط بنیادین” بتوسط نگارنده ی همین نوشتار ما قبلا به اثبات اصل “همزمانی ماهیت و موجودیت” پرداخته بودیم. این همزمانیِ ماهیت و موجودیت که راه را بر هر گونه تقدم ماهیت بر موجودیت و یا بالعکس بسته بود، دوباره در پرسش از چرایی کیهان و مجموعه ی قواعد آن خودنمایی می کند.
جا دارد در اینجا به معرفی اندیشه ی جدیدی در این حوزه پرداخته و اصل “هم ارزی چرایی و چگونگی” را پیش بکشیم. یک راه سربالایی همان یک راه سرپایینی است و این به نگرگاه ما وابسته است که آن را چه بنامیم. یک “چرا” همان یک “چگونه” است و این بار باز همه چیز به نگرگاه پرسنده وابسته است. یک شاگرد آهنگری از چرایی ریختن آهن داغ در کاست (قالب) پرسش می کند، درصورتیکه نزد استاد آهنگر چگونگی آن اهمیت دارد. پرسش از چرایی ها بعلت جهل (ناآگاهی) آدمی است و هرگاه که آگاهی بحدی از اقناع گری رسید به چگونگی ها متحول می گردد.
بعبارتی به همان شکل که انرژی و جرم دو روی یک سکه هستند و این اتفاق در دنیای متعین مادی محقق می گردد، چرایی و چگونگی نیز دو روی سکه ی جستارهای بشری، البته بشکل ذهنی هستند. بنابراین به این نتیجه می رسیم که صحبت از چگونگی همان پاسخ به چرایی است اما از آنجا که چگونگی کیهان برای ما بشکل قطعی و 100 درصدی قابل توضیح نیست، پرسش از چرایی ها موضوعیت می یابد.
اگر انسان بتواند چگونگی یک پدیدار را بشکل صحیح و کاملی توضیح دهد، هرگز جایی برای پرسش از چرایی ها باقی نخواهد ماند. عملا با رشد فکر آدمی در تبیین چگونگی چیزها، چرایی ها همچنان ظهور می کنند. فعالیت تفلسف و صحبت پیرامون چرایی ها بدین سان تا پایان زندگی بشر مستمر خواهد بود، زیرا بعید بنظر می رسد که بشر روزی در ارایه ی توضیحی مانع و جامع در چگونگی چیزها موفق گردد. بطریق اولی فلسفه با پرسش از چرایی ها، راه را برای علم باز می کند و علم نیز با متبدل ساختن آن چرایی ها و پاسخ دادن به آن ها با زبان چگونگی ها، راه را برای پیشرفت دانش هموار خواهد ساخت.
در بخش پایانی این نوشتار، تلاش مولف بر این امر متمرکز است که نشان دهد چرایی هستی با درک صحیح از آن، خود به خود پاسخ خود را یافته و ذهن پژوهشگرِ این حوزه را اقناع می کند. بزرگترین ایده ای که در ذهن بشر بمدد مولفه های ناب فاهمه یا مقولات از-پیشی می تواند تولید گردد، ایده ی یک کل است و همانطور که از معنای کل مستفاد می گردد، قاعدتا همه-چیز خواهد بود. این کلِ همه-چیز، لاجرم و بضرورت عقل تنها-چیز بوده و آدمی پس از جوشش این ایده از ذهنش مجاب می گردد که خود بعنوان یک جزء نیز جزئی از چنین ایده ی جهانشمولی خواهد بود.
این ایده از لایه ی ذهن روابط بنیادینی می جوشد و در جوشش خود، خودمختار و خودناموس بوده و آدمی در آن اراده ای ندارد. در تراوش این ایده آدمی اراده ای ندارد اما در کشف آن قاعدتا لایه ی اراده نیز (طبق ادبیات نظریه ی روابط بنیادین) می بایست به کار افتد. این ایده از ذهن می جوشد و در روان ذخیره می گردد. این ایده در ذهن در-خود است و بمجرد جوشش، برای-ما می شود و در این لحظه است که در لایه ی روان ذخیره شده و کیفیات روانشناختی بدآن ضمیمه می گردد. این ایده لایتجرب است. تجربه نمی گردد اما تجربه را ممکن می سازد.
این ایده ی “کُلِّ همه-چیزِ تنها-چیز” عملا از تجمیع تمامی قوای ذهن آدمی (مقولات از-پیشی کانت) محقق می گردد و بزرگترین فکری است که ذهن آدمی از خود می تراود. این ایده از ضرورت های منطقی سرچشمه می گیرد و واحد و بغایت بسیط است. این ایده، کلید فهم هستی است. هستی عملا همان ایده اما این بار در کسوت ایده ای برای ماست، نه ایده ای در خودش. کل از ذهن می جوشد و در روان ذخیره می گردد و پس از ذخیره شدن در روان، دیگر در-خود نبوده و برای-ماست.
حال معمولا بعلت توفیرات روانی آدمیانِ مختلف، درک آن کمی بغرنج می گردد. همانطور که ساز و کار ذهن بعلت همجنس بودن با ساز و کار هستی (کلید فهم این قضیه در این-همانی جزء کُنهی هر دو این پدیدارهاست) قابل اطلاق به کل هستی است (صرف نظر از کمی یا کیفی بودن آن)، کل چونان تجمیع این از-پیشی ها هم، به کل کیهان (هستی) قابل اطلاق بوده و در بیرون از ما نیز متجلی می گردد.
هستی عملا همان تصویر کل در آینه ی روان ماست. هستی همان به یاد آوردن کل است و چون کل از دل ایده های منطقی جوشیده، لاجرم منطقی است و تصویر آن در آینه ی روان آدمی، یعنی هستی نیز منطقی است. کلید فهم چرایی هستی و تمامی پدیدارهای آن در توضیح این چگونگی نهفته بود! آری! چرایی موجود بودن کیهان، منطقی بودن آن است. منطقی که ذهن هوشیار آدمی آن را درک کرده و صحت آن را تایید می کند. شاقول این شناخت، خود از جنس پدیدار موضوع شناسایی است. و این این-همانی در کُنهِ چیزهای مشابه است که عملا شناخت را محقق می سازد.
یک هستی منطقی، منطقا موجود می شود. هیچ چیزِ غیرمنطقی، هستی پیدا نمی کند و هستومند نمی گردد. هر اتفاقی که در این هستیِ منطقی رخ می دهد، منطقی است و بشکل بهینه ای حادث می گردد. این همان “اصل بهینه ی وجودشناختی” است که هرچه حادث شود، اقتضای هستی منطقی است و وجوداً و منطقاً بهینه است.
چرا هستی هست؟ چون منطقی است. چرا ما هستیم؟ چون هستندگی ما اقتضای بهینه ی یک هستی منطقی است. چرا چیزها اینطور هستند و نه طوری دیگر؟ چون این طریق چیزها همان طریقی است که می توان چگونگی آن ها را بشکل منطقی توضیح داد.
……….
تاریخ نگارش: اواسط سال 90
جای بسیار بحث است. ???موضوع بسیار جالبی است.