بشر تا حد بسیار زیادی متمایل به آرمانگرایی است. این مسئله که آرمانگرایی در تفکر فلسفی بشر نیز جزء قدیمی ترین نحله های موجود است، بازاثبات همین تمایل فطری بشر به مقوله ی آرمان و گرویدن به آن است. اما آرمان یعنی چه؟! آرمان در اینجا مترادف واژه ی ایده ی مطلق بوده و آن را می توان همان واژه ی ایده آل دانست، چیزی که در زبان فارسی برای مخاطب عام اندیش نیز از نظر معنا، کاملا ملموس و مفهوم است.
اینکه افلاطون گمان می کرد یک زیبایی مطلق در عالم مُثُل یافت می شود و هر چیز زیبایی در این جهان به درصدی در این کیفیت زیبایی با آن شریک است، مدل سازی همین تمایل فطری ما در تحصیل ایده آل هاست: اینکه یک زیباترینی وجود دارد و هر آنچه که آن زیباترین هست، تماما یکجا زیبایی نامیده می شود.
این مطلق اندیشی چیزی است که در مغز ما (بویژه در لایه ی ذهن آدمی) رخ می دهد اما واقعیت مسایل در دنیای عینی احتمالا چیز دیگری است. ما هرگز زیباترین را از نزدیک ملاقات نکرده ایم. خوبترین گویا در واقعیت وجود خارجی ندارد. بهترین گویا فقط ساخته و پرداخته ی ذهنِ ماست. اما سوالی که اینجا در ذهن محقق باریک اندیش خودنمایی می کند، ناظر به این مسئله است که آیا می توان بدون این ایده آل ها زندگی کرد؟! آیا می توان انسان را جدای این خصلت ایده آل پرستش مورد مطالعه قرار داد؟! آیا جایگزینی برای این قسم تفکر وجود دارد؟!
خیلی ها با نگاه به تاریخ فلسفه، وجودگرایی کیرکگارد و یا نیچه را مداوای این درد می دانند. برخی دیگر نیز پراگماتیسم جیمز و سندرز پِرس را پاسخی در این راستا می بینند، اما من با این رویکردها صرفا به درجاتی موافقم. رویکرد من در این باره، یک رویکرد ریاضیاتی است. این مسئله شاید ریشه در متافیزیک ریاضیاتی نظریه ی من داشته باشد.
من بر این باور هستم که مسایل مرتبط با متافیزیک را با رنگ و لعاب ریاضیاتی بهتر می توان حل و فصل کرد زیرا که در عالم ریاضیات، ما با همان مسایل نبودن (صفر)، بودن (یک)، مطلق (اعداد صحیح)، غیرمطلق (اعداد غیرصحیح) و غیره سر و کار داریم و این سر و کار داشتن در بنیادی ترین شکل ممکنِ این مسایل رقم می خورد. در نظریه ی ریاضیات طبیعی، تلاش من این بوده است که نشان دهم بجای ایده آل کیفی بینهایت می بایست از مفهوم عینی و کمی نهایت استفاده کرد.
این مسئله ی بینهایت ستیزی و جایگزین ساختن نهایت بجای آن، چیزی است که می بایست خود را در تک تک جنبه های فکری بشر ساری و جاری سازد و لزوم این قضیه از آنجایی است که گویا لازم است (به درجات زیادی) نظامات فکری بشر سازگار بوده و عاری از تناقضات کلی باشند.
اگر بخواهیم بجای ایده آل یک چیز، نهایت آن را جایگزین کنیم، این صرفا یک تغییر نام بی مسمی نیست، بلکه این تغییر تبعاتی دارد که قصد دارم به برخی از آن ها در اینجا اشاره کنم. با ایده ی خوبی شروع می کنم. از لفظ ایده استفاده کردم زیرا در بدو امر خواهانم که با رویکردی آرمانگرایانه و ایده آلیستی آن را از نظر بگذرانم.
افلاطون بر این باور بود که خوبی پیش از هر تعمق دیگری دارای تعریفی به حد تامه مانع و جامع بوده و هدف دانش، پیدا کردن این تعریف بمدد عقل است. هر عملی که در اینجا رخ می دهد، به درصدی در مقایسه با این مثال افلاطونیِ خوبی، خوب خواهد بود و البته اینکه گویا هیچ وقت نیز این خوبی غایی محقق نخواهد شد. این اندیشه 2500 سال است که ذهن بشر را درگیر خود کرده است.
مطلقات عینی نیستند و هر آنچه که عینی است به درصدی به مطلقات شبیه است. هیچ عمل خوبی، آن خوبی غایی نیست. ولی من می خواهم که به این مسئله از خلال عدسی نظریه ی خود بنگرم: هر چیزی نهایتی دارد. خوبی یک مفهوم کیفی است. اصلا پرسش از حد و مرز مسایل کیفی، پرسشی از اساس باطل است.
اگر بخواهیم که به مسئله ی خوبی صرفا نگاه کیفی داشته باشیم، آنگاه در دام رویکردهای سطحی بشر (من جمله رویکرد آرمانگرایانه ی افلاطونی) خواهیم افتاد. ما می بایست ما به ازایی کمی برای مفهوم خوبی بیابیم و سپس نهایت خوبی را بر اساس آن تعریف پیدا کنیم. ما به ازای کمی “خوبی” برخلاف نظر افلاطون صرفا از کانال عقل مهیا نخواهد شد.
عقل بهمراه تجربه می تواند به این مهم دست یابد. خوبی از پیش تعریفی ندارد. این تعریف بمدد عقل و تجربه در گذر زمان ساخته شده و اَبَرقانون فرگشت بر آن مستولی است. ما نمی دانیم که نهایت خوبی چیست دقیقا به همان شکل نمی دانیم که یک تپه شن چند دانه ی شن است (رجوع شود به مقوله ی ارتباط کمیات و کیفیات).
دانستن اینکه خوبی نهایتی دارد به ما کمک می کند که بفهمیم خوبی را عقل و تجربه در هر سکانس از جهان تعریف خواهد کرد و این تعاریف در گذر زمان به سمت تکامل در حرکت بوده و روزی نیز به پایان خواهند رسید. اگر به مفهوم خوبی با یک نگاه نهایت مدارانه مبتنی بر عقل و تجربه ی بشری بنگریم، آنگاه گویا خوبی را از یک مفهوم انتزاعی کیفی صرف به یک مفهوم تجربیِ کمی مبدل ساخته ایم.
خوبی کمی آن قسمی از خوبی است که شوندگی دارد و صرفا یک مفهوم بودنی محض نیست. خوبی “می شود” و این یعنی اینکه تعریف خوبی در گذر زمان متبدل شده و این تبدل و تغییر (شوندگی) در راستای کمال آن رقم می خورد.
در پایان جا دارد اشاره کنم که راه برون رفت از ایده آلیسم افراطی، نگاه شوندگیِ نهایت باورانه است تا بتوان از خلالش به تعریفی متکامل از هر چیزی نایل آمد…