فکر = یک صحنه ی تئاتر (یک پرده ی نمایش)
پیش از این در رابطه با مقوله ی بسیار مهم تفکر بحث کرده بودیم، اما از آنجاییکه این مبحث از اهمیت بسیار بالایی برخوردار است، غور کردن و مداقه در آراء قبلی الزامی می نماید. علمِ روز روانشناسی دنیا، تفکر را به دو شکل اصلی الف) تفکر تصویری و ب) تفکر گزاره ای تقسیم می کند.
این تقسیم بندی را بعنوان سنگ بنای تاملات امروز قرار داده و در حین کار، با انجام تغییراتی بر روی آن ضمن اصلاح اجماع پذیرفته شده، به ارایه ی نگرشی نوین در تبیین فلسفی پدیدار تفکر می پردازیم.
انسان، دنیا را بمدد حواس خویش تجربه می کند. محفوظات ما از دنیای بیرون همگی بمدد تجربیاتی که خود آن ها نیز بتوسط حواس پنجگانه ی ما محقق شده اند، حاصل می گردند، لوحه ی سفید روان ما پس از تجربیات زندگی ما سیاه و پُر می گردد و البته ذهن بمدد نظاماتی که خود از جنس تجربه نیستند (نظام از-پیشی ها) چنین تجربیاتی را ساختار داده و ممکن می سازد.
ورودی های حواس ما پنجگانه هستند، پس هر واحد از محفوظات ما که آن ها را انباشت های روانشناختی می نامیم، همگی ماهیتی تلفیقی و التقاطی از این 5 مدخل ورودی دارند. ما دنیا را بتوسط حواس خود تجربه کرده و این تجربیات را بمدد ساختارهای لایتجرب ذهنی مرتبط ساخته و چونان انباشت های واحدی متشکل از 5 زیرساختار در روان خود گرد هم می آوریم.
این انباشت ها همگی خوراک اندیشه های بعدی را فراهم می آورند. پردازش های ذهنی همگی اِعمال قواعد ذهن (اصول ناب فاهمه) بر همین انباشت هاست که خود چونان خروجی سیستم، دوباره در روان ما انباشت می گردند. این نگاه، یک نگاه روانشناسه است. حال به ارایه ی تمثیلی در باب تفکر می پردازیم.
افلاطون معتقد است که ذهن در اثنای تفکر عملا در حال گفتگو با خود است. پرسشی که پس از درک این تمثیلِ افلاطونی به ذهن خطور می کند این است که مراد از گفتگو چیست؟ اگر با کمی تساهل، گفتگو را به مثابه ادای جملات در خلال یک دیالوگ بدانیم، تا حدودی کار را راحت تر کرده ایم. دیالوگ عبارت است از ادای جملات بین حداقل دو نفر! یک نفر چونان متکلم (گوینده) و دیگری چونان مخاطب (شنونده).
در گفتگوها هرگز گریزی از دیالوگ نیست. مونولوگ هم که در ظاهر چونان یک سخنرانی یک طرفه نزد همگان شناسایی می گردد، در عمل یک دیالوگ است. شخص متکلم وحده در مونولوگ حتی اگر کسی را مخاطب قرار ندهد، صدای خود را می شنود و در این حالت هم این گفتگویی است بین او و خودش. در سخنرانی های یک جانبه هم مخاطبین اگرچه در جریان سخن مستقیما وارد نمی شوند اما زبان تن آن ها و تصور قضاوت احتمالی شان نزد سخنران همگی کمک شایانی به فرد متکلم در اصلاح کلام خود می کند و این سیگنال ها همگی دوجانبه بودن مونولوگ ها را نیز تصدیق می کند. دیالوگ بین تمامی ذرات هستی برقرار است و این همان دیالوگی است که ذرات بمدد آن در کنار هم قرار می گیرند.
پس از درک اولیه ی مفهوم تفکر، حال به ارایه ی تعریفی دیگر از فیلسوف اتریشی که وی را می توان به حق بزرگترین فیلسوف 200 سال اخیر نامید، می پردازیم. ویتگنشتاین تفکر را یک بازی زبانی می داند. لفظ بازی و همچنین مقوله ی زبان در بشری که امروزه ویتگنشتاین را بعنوان یک فیلسوف منسوب به آن (نحله ی تحلیلی) می دانیم، خود گویای اهمیت بحث زبان در تفکر است.
زبان عملا برگ برنده در مبحث تفکر است. زبان عملا راهی برای استاندارد کردن مقوله ی تفکر است. انسان بمدد ابزار زبان عملا به استانداردی برای فکر کردن رسیده است. زبان عملا چاره ای برای استاندارد اندیشیدن است. اندیشه ای که حالت جهانی داشته و سپس با پروتُکُل مشترکی می توان آن را به سایرین نیز انتقال داد.
حال ایراد تفکر تصویری در چیست؟ قطعا چنین تفکری اصیل ترین و آزادترین شکل تفکر است اما از آنجاییکه تصاویر ذهنی افراد معمولا با یکدیگر مشابهتی ندارند، تفکر از خلال تصاویر قابلیت انتقال دهی نداشته و مادامیکه کلام-محور نگردد، ابتر خواهد بود. انسان، اُبژه ها در دنیای بیرون را دیده و تصویری از آن ها را در ذهن خود انباشته است. البته در انباشت های ما همگی حواسمان چونان واحدهای سازنده ی چنین انباشت هایی نقش موثری دارا هستند ولی از آنجاییکه در تجربیات ما حس بینایی از نقش موثرتری برخوردار است، این انباشت ها عمدتا از جنس تصاویر هستند.
قطعا در اولین تجربه ی یک سنگ، شکل آن برای ما جالب توجه است تا بو و یا مزه ی آن! حتی سایر وجوه تجربه را انسان عمدتا به تصاویر تبدیل می کند و بدل تصویری آن مبین چنین تجربه ای خواهد بود که مآلاً از جنس بصر نیست. با گفتن بوی بد اکثر افراد معمولا شکل چیزی را که بوی بد می دهد مثلا یک فضله ی حیوانی و با گفتن بوی خوب اکثر افراد شکل یک گل را متصور می شوند تا به یاد آوردن یک بوی بد و یا خوب.
علت اصلی این مقوله که در آن ذهن آدمی تمایل به به تصویر کشیدن تمامی انگیزش های حسی را داراست در خود حواس باید جستجو کرد. حواس بویایی و چشایی از جنس مقولات شیمیایی هستند در صورتیکه حس بینایی یک فرآیند فیزیکی است. لامسه نیز معمولا در تجربیات ما دخیل نیست. مثلا در رویت یک صحنه ی تصادف شاید بو و صدا هم دخیل باشند ولی چیزیکه از صحنه ی تصادف نقش اصلی در تجربه پذیری را بر عهده دارد، حس بینایی است. با گفتن لفظ تصادف کمتر کسی بوی سوختگی و یا صدا را به یاد می آورد و بیشتر افراد صحنه ی بصری آن را یعنی ماشین های سوخته و خراب شده را به یاد خواهند داشت.
البته این گفته ها هرگز موید آن نیست که 4 حس دیگر در ایجاد انباشت های روانی نقشی ندارند، چه بسا حس بویایی در به یاد آوردن خاطرات نقشی بس پررنگ تر داشته باشد و یا اینکه افرادی که بشکل مادرزادی نابینا هستند باز به سطح تفکر نایل می شوند، این موارد صرفا تلاشی برای اقامه ی دلیلی روانشناختی برای این اصل فلسفی بود که چرا انباشت های ذهنی آدمی یا از جنس تصور (تصاویر) است و یا از جنس تصدیق (جملات).
س از ارایه ی مقدمه ی نه چندان کوتاه فوق، حال به این اصل می پردازیم که در جریان تفکر چه اتفاقی می افتد. پیش از بیان چنین اصلی، اشاره به این نکته الزامی است که هیچ تفکری در آن واحد نمی تواند صرفا تصویری و یا صرفا گزاره ای باشد بلکه در هر لحظه، ذات تفکر تلفیقی از این دو نوع است. یعنی در هر گونه تفکری، تصورات و تصدیقات (تصاویر و جملات) دست به دست هم داده و با یکدیگر در هم می آمیزند و این مهم را محقق می کنند به گونه ای که تفکیک آن ها بشکل صد درصدی از یکدیگر ناممکن است.
همانطور که از اسم این نوشتار پیداست (فکر چونان یک صحنه ی تئاتر) اشاره به اصل فوق الذکر از چنین منظری انجام خواهد پذیرفت. “یک صحنه ی تئاتر” چیست؟ یک صحنه ی تئاتر فضایی است که در آن یک دیالوگ در جریان است و در این اثنا حس بینایی ما نیز درگیر تماشای المان های بصری است. در یک صحنه ی تئاتر می توان حواس دیگر آدمی را نیز تحریک کرد مثلا با دادن رایحه ی خاصی در هوا و یا حتی لمسی در صندلی ها و حتی مزه ای خاص به بینندگان بتوسط خوراکی هایی که بازیگران عینا آن ها را تجربه می کنند.
ادعای این نوشتار آن است که در یک تفکر هم چونان یک تئاتر ذهنی، همه ی المان های موردنظر دست به دست هم داده تا فرآیند تفکر شکل پذیرد. قاعدتا حتی می توان ادعا کرد که بوجود آمدن و زایش هنرهای نمایشی علی الخصوص تئاتر بنوعی همان تجسد ذهن (مجموعه ی ذهن – روان) آدمی است. تئاتر عملا همان مشابه سازی تفکر در دنیای بیرون است.
قبل از ارایه ی تفصیلی و پرجزئیات این مقوله جا دارد اشاره ای به انواع تفکر شود. تفکر در خلال تصاویر محض ممکن نیست چون در هر حال ذهن بشکل غریزی جملاتی را در خلال تصاویر جای می دهد. همه ی افراد با تصویر کردن “نور” بشکل غیرارادی واژه ی نور و یا صوت آن {نکته: البته بدون اختراع خط صوت متناظرِ آن تصور، در ذهن متجلی می گردد ولی برای افرادی که از قدرت نوشتن برخوردار هستند، شکل نوشتاری واژه چونان یک تصویر مکمل به تصور عینی نور اضافه شده و درک از صوت آن در ذهن متجلی میگردد} را هم در لحظه ای از نظر می گذراند و این بدان معناست که تفکر به یک شکل خاص (مثلا صرفا تصویری و یا صرفا کلام-محور) ممکن نیست.
تفکر تصویری آزاد بوده و خارج از چارچوب های زبان است. چارچوب های زبان اگرچه فرآیند تفکر را استاندارد می کنند اما خلاقیت را از آن می گیرند. مثلا آلبرت آینشتاین فیزیکدان درجه یک جهانی همواره از تفکر به شعاع نوری که خود سعی در پیشی گرفتن از آن را داشته، صحبت می کرده است که این نوع تفکر کارگشای نظریات وی بوده است.
قطعا این تفکر از خلال جملات امکان پذیر نیست. مطمئنا فراهم آوردن شرایط تفکر تصویری بتوسط جملات ممکن می شود ولی پاسخ آن از جنس تصاویر خواهد بود. معمولا متفکرین بزرگ از آنجاییکه نمی خواهند اسیر چارچوب خشک زبان (که امکان خلاقیت را در بطن تفکر سلب می کند) گردند، بشکل تصویری فکر می کنند و پس از رسیدن به پاسخ خود آن را زبانی کرده و در اختیار دیگران قرار می دهند و اگر در این راستا زبان از انعطاف پذیری کامل برخوردار نباشد، ساختارهای دستوری جدید و یا واژگان جدید ضرب کرده و قابلیت زبان را در ارایه ی اندیشه های نوین خود گسترش می دهند.
از اینروست که فرآیند تفکر و زبان ارتباط دوسویه ای دارند. تفکر با خلق مفاهیم جدید به گسترش زبان کمک می کند و زبان نیز از جهتی تفکر را بر قالب استواری قرار می دهد. در تفکر چونان یک تئاتر ذهنی، اتفاقی که می افتد این است که عملا تفکر، بازنمایی دنیای بیرون است. تفکر در ذهن، دنیای بیرون را بازتولید می کند و در این دنیای بازتولید شده، شرایط همانند یک محیط آزمایشگاهی برای امتحان همه ی فرضیه های ما ممکن می گردد {نکته: البته اینجا قدرت زبان بعنوان ابزاری که توانایی خلق دنیای بیرون را نزد ذهن آدمی دارا باشد از اهمیت بالایی برخوردار خواهد بود}.
تئاتر ذهن ما همان تفکر است. ما محیط را می چینیم، طراحی صحنه می کنیم، شخصیت ها را انتخاب می کنیم و دیالوگ ها را می نویسیم و تفکر را محقق می کنیم. سوالی که پیش می آید این است که تفکرات فلسفی چگونه تئاترهایی هستند؟ شاید مسایل روزمره و تفکر پیرامون آن ها را راحت تر و در قالب یک صحنه ی تئاتر درک کنیم اما تفکرات فلسفی را که مثلا در زمینه ی “تاویل” هستند، چگونه تئاترهای ذهنی ای باید بدانیم؟
در پاسخ به این پرسش باید گفت که این تصادفی نیست که اولین کارهای مهم فلسفی در حوزه های مختلف این دانش همگی بشکل دیالوگ هایی بین شخصیت های مختلف نگارش شده اند. تفکر عملا در ساحت گزاره ها چیزی جز برقراری یک دیالوگ نیست. این دیالوگ است که تفکر گزاره ای از خلال آن هویدا می گردد. حتی اندیشمندی که در کنج عزلت به چنین تفکر کلام-محوری مشغول است، در ذهن خود یک دیالوگ برقرار نموده است. دیالوگی که در ساده ترین شکل آن میتوان آن را گفتگویی بین او و خویشتن او دانست.
این نوع تفکر گزاره ای معمولا تنها نیست. در پس چنین تفکری همواره نوع دیگری از تفکر که شاید بتوان آن را همان تفکر تصویری متناظر نامید، حاضر بوده و همواره قد علم می کند {نکته: مثلا اندیشمند خود را در تصویری که خود مشغول گفتگو با کس دیگری است مجسم می کند و یا حتی مخاطب قرار دادن خود در آینه می تواند یک مثال خوب از چنین تصاویر متناظر با گفتگوهای مربوطه باشد}.
تفکر بشکل اصیل آن همواره تلفیقی از 3 نوع تفکر تصویری، گزاره ای نامسموع و حرکتی است. بعضا در یک تفکر خاص احتمالا تاکید بر یکی بیش از دیگر انواع است ولی هیچ تفکری صرفا یکی از شکل های بالا نبوده و ملقمه ای از تمامی آن هاست. حال این نقش اراده ی متفکر است که به مثابه کارگردانِ این تئاتر ذهنی بر چه چیزی بیشتر متمرکز باشد. بر چیدمان و یا اصطلاحا لوکیشن تئاتر (تفکر تصویری)؟! بر دیالوگ ها (تفکر گزاره ای)؟! و یا بر حرکات بدنی و هبوط جسمانی چنین تصاویر و گزاره هایی (تفکر حرکتی)؟!
در بخش های دیگر نظریه ما از سه نوع تفکر مفهومی، محاوره ای مسموع و محاوره ای نامسموع یاد کرده بودیم که جا دارد به ارتباطات تنگاتنگ این 3 نوع خاص با اقسام اصلی تفکر بپردازیم. تفکر مفهومی از آن جهت تصویری نامیده می شود که شاید صرفا از جنس تصور و تصاویر نبوده و حالات حسی دیگری چون بو، مزه و یا لمس را نیز دربرداشته باشد. از آنجاییکه مفاهیم شکل گرفته در ذهن ما همگی از مدخل های حسی سرچشمه می گیرند، تقلیل همه ی آن ها به تصویر (فقط حس بینایی) جایز دانسته نمی شود.
البته از آنجاییکه زبان عملا برچسب زدن آواهایی (اسامی) بر تصاویر عینی و یا ذهنی است و کیفیات ادراک شده بتوسط سایر حواس نیز لاجرم می بایست از این قاعده تبعیت کنند، از اینرو چنانچه قبلا گفته شد، تصاویر ارجحیت نسبتا تام بر سایر جفت سازی ها (منظور ارتباط یک حس – یک مفهوم می باشد) خواهند داشت. بالنتیجه نامیدن “مفاهیم و تفکرات وابسته به آن ها” با نام “تفکر مفهومی” عملا نامگذاری مناسب تری برای تفکر تصویری است. تفکر محاوره ای نامسموع همان تفکر گزاره ای است که در سطح ذهن بوده و هبوط مسموع ندارد.
نکته ی جالب توجه این است که تمامی سازوکارهای تفکر و تجسم بعنوان یکی از اشکال اصلی آن، بعلت ارتباط های روان تنی همگی حالاتی را بعنوان معلول در جسم پدیدار می کنند. مثلا تجسم تصاویر در بخش های مختلف مغز حتی با چشمان بسته منجر به تغییر زاویه ی کُره ی چشم، انقباضات و انبساطات عدسی، مردمک، ماهیچه های اطراف چشم و غیره می شود و این قضیه قاعدتا مربوط به ارتباطات روان-تنی مابین این پدیدارها در نزد آدمی است {نکته: یک: از آنجاییکه برای دیدن چیزی در سمت راست دنیای بیرون می بایست کره ی چشم را به سمت راست برانیم، در حین تفکر نیز معمولا برای دیدن چیزی تجسم شده در سمت راست ذهن، بی اراده همان حرکت متناظر کره ی چشم (یک هبوط جسمانی) را انجام می دهیم. این قضیه در خواب های REM یک اصل است. دو: طبق اصول روانشناسی، سازوکار بینایی با سازوکار تجسم در مغز آدمی از یک سیستم مشترک زیستی تبعیت می کند}.
اما تنها هبوط مربوطه مدنظر ما هبوط مسموع و کلامی گزاره هاست که از اهمیت بالاتری نسبت به سایر حرکات جسمانی غیرارادی برخوردار است و این از آن جهت است که این تجلیات جسمانی حالت غیرارادی داشته درصورتیکه تجلی مسموع آن در قالب کلمات مقوله ای به کلی ارادیست و این بجهت مطابقت با استانداردها و قراردادهای زبان است. تفکر محاوره ای مسموع نیز همان تفکر گزاره ای ولی این بار با یک هبوط و تجلی جسمانی مسموع و عینی است که در بالا اشاراتی به آن شد.
در پایان این نوشتار اشاره به این مبحث که ذهن همچون یک تماشاخانه و یا نمایش خانه کار می کند، اهمیت مطلب را بخوبی می رساند. ذهن ما یک صحن (سِن) تئاتر است که در آن ما بعنوان کارگردانِ آن، لوکیشن را چیده، بازیگران را انتخاب می کنیم، دیالوگ ها را می نویسیم، از شخصیت های خلق شده بازی می گیریم و نهایتا تغییراتی که در صحنه ی این تئاتر ذهنی بعنوان پیامد تمامی حرکات مدنظر ما حاصل می آیند، چونان محصول تفکرات ما بوده و عملا فکرهایی هستند که دوباره می توانند به طرق مختلف اعم از چیدمان های جدید و یا دیالوگ های تازه نزد ما جاودانه شوند، همانند تئاترهایی که بعنوان شاهکار نزد بشریت به جاودانگی رسیده اند.
امید آن می رود که “نظریه ی روابط بنیادین” هم همانند یک تئاتر خارق العاده در خلق فضاهای خود بشکلی عمل کرده باشد که نزد مخاطبان خود، جاودانه گردد.
تاریخ نگارش: فروردین 90