اگر کسی دچار اختلالات جدی روانی باشد، در صورت عاشق شدن دچار دگرگونی های عجیبی شده و یحتمل معشوق خود را درگیر بازی های خطرناکی کند. تظاهرات عشق و جنون بسیار به یکدیگر نزدیک هستند و آنکس که عاشق می شود، بنوعی مجنون می گردد و آن عده نیز که اختلالاتی روانی دارند، در اثر عاشق شدن، اختلالاتشان بغایت جدی تر می گردد.
رفتار عاشق مزبور در این دست برهه ها از هرگونه پیش بینی پذیری، عقلانیت و هنجارمندی به دور است. عاشق از خود نشانه های خشم و مهربانی اغراق آمیزی بروز می دهد، مثلا معشوق را دزدیده، زندانی و شکنجه می کند اما توامان جان خود را نیز به خطر می اندازد که مثلا هدیه ای را بدزدد که احتمالا باب دل معشوق است.
عاشق، معشوق خود را از نظر جسمانی تنبیه کرده و یا مثلا آسیب های جدی به ظاهر وی می رساند، فقط با این خیال خام که او بخاطر زشتی ظاهری اش دیگر مطلوب کس دیگری نباشد. وی را کتک زده اما سپس برایش گریه می کند. خود را به او زنجیر می کند؛ تا مثلا وی هیچ زمان از جلوی چشمانش دور نشود.
همه ی این رفتارهای افراطی از تجلیات عشقی هستند که عقل آسیب دیده ی وی را بیش از پیش زایل کرده است. عشق برای آنانی نیز که از روان های سالمی برخوردارند، منتهی به بارقه هایی از جنون می گردد؛ چه برسد در آنانی که از روان نژندی هایی رنج می برند.
جالب است. اتفاقا اخیرا به همین نکته فکر میکردم. عاشقی وصال یافته را میشناسم که مداوما از عشق خود مینالد. اما در پایان گلایه هایش میفرماید :”عاشق همین کاراشم! “