سیمونِ دوبوآر در جلد دوم شاهکار وزین خود “جنس دوم” به درستی نشان می دهد که عمده ی بدرفتاری های مادران با فرزندان خود ریشه در خشمی دارد که زن نسبت به همسر خود احساس می کند. شاید این غریب بنظر آید که مادری پای بر غریزه ی خود گذاشته و رنج را بر طفلی آورد که فرزند خود نیز هست، اما وقوع این رفتارهای تعارض گونه از روان پیچیده ی آدمی دور از انتظار نیست.
اگر بخواهم که چنین زنی را روانکاوی کنم، قصه از این قرار است: مرد (و در این مورد خاص پدر) با فعالیتی که در اجتماع در راستای اداره ی معاش خانواده می کند، خود را تعالی بخشیده و و با تصاحب زن به پاداش مدنظر خود می رسد. اما زن که در اجتماع حضور ندارد، تعالی خود را در نقش مادری جستجو کرده و با تاثیری که در مسیر رشد فرزند می گذارد بشکل دایمی از موهبت اتصال دایمی به کانون خانواده برخوردار شده و بدین ترتیب به وجود خود فعلیت و مشروعیت می بخشد.
هرگونه اختلالی در رابطه ی چنین مرد و چنین زنی کافی است تا مسیر تربیت فرزند بتوسط زن (و در این مورد خاص مادر) دچار ناملایماتی جدی گردد. مرد در صورت نارضایتی از زندگی خانوادگی اش قاعدتا می تواند به مامن فعالیت اجتماعی پناهنده گردد اما زنِ خانه دار مامنی جز صحن و سرای خانواده ندارد.
قطعا چنین زنی نمی تواند انتقام خود را از ظرف و ظروف آشپرخانه و یا جارو و خاک انداز بگیرد، او موجودی را محل تاثیرش قرار می دهد که بی شک بزرگترین یادآور مرد خانه است: بلی! فرزندش. مادر بشکل ناخودآگاه فرزندش را دستخوش ناملایمات قرار داده تا بدین ترتیب به اثبات نقش خود در شکل دهی به مسیر سعادت و تعالی خود بپردازد. برای او کودک در این برهه ها بدلی برابر اصل با مرد منفور است.