ارسطو غایت هر گونه فعل و فعالیت انسان را شادی می دانست. برای او شادی ماهیتی ایجابی داشت. شادی پوزیتیو (مثبت) بود و در نتیجه حقیقتی مستقل داشت. از طرف دیگر، فیلسوف آلمانی قرن نوزدهم آرتور شوپنهاور، نگرگاهی سلبی نسبت به مسئله ی شادی داشت. برای او شادی مسئله ای نگاتیو (منفی) بود و این یعنی اینکه شادی زمانی احساس می گردد که غم حضور نداشته باشد و بعبارت ساده تر برای شوپنهاور، شادی فقدانِ غم بود.
نگاه من به مسئله ی پیوستار غم – شادی متاثر از نگاه هر دو این بزرگان است. من تلاش کرده ام که بین این دو رویکرد ظاهرا متفاوت آشتی برقرار ساخته و نظریه ی اخلاق خود را بنیان گذارم. برای من نیز شادی غایت همه چیز است. البته همانطور که پیشتر در نوشتارهای دیگر خود نشان داده ام، این شادیِ مدنظر من یک شادی روانشناختی نیست، بلکه بیشتر از جنس یک شادی وجودشناختی است. این قسم شادی که می توان آن را نوعی وضعیت وجودی دانست، انتها و علت غایی هر چیزی است؛ حتی غایت عزاداری، سوگواری و شیون و ناله نیز شادی است.
هنگامیکه در محفل سوگواری فقدان عزیزی شرکت می کنیم، غایت ما از حضورمان شاد کردن دل بستگان فرد متوفی است. ما در مجلس عزاداری شرکت می کنیم که غیرمستقیما عزاداران را شاد کنیم و البته این شاد کردن با توجه به فرهنگ هر منطقه ای بنحو متفاوتی رقم می خورد. تکرار می کنم، ما در محفل سوگواری شرکت می کنیم تا دل عزاداران را شاد کنیم. ما آنجا نیستیم که بر غم ایشان بیافزاییم و یا کاری کنیم که حالشان از آنچه که هست بدتر شود.
پس حتی در غمبارترین لحظات نیز هر گونه فعالیت و حرکتی از سمت انسان در راستای شادی است. حصول این شادی حرکت از سمت الراس غم به سمت الراس شادی در پیوستار غم – شادی است. کل فلسفه ی من حول مفهوم غم شکل گرفته است و در نگاه من آنچه که اصالت دارد، غم است. اما افتراق نگاه من با شوپنهاور (که او نیز از قضا اصالت را به غم می دهد) در جنس این حرکت است.
شوپنهاور بشکل خطی و خام اندیشانه جای خالی غم را با شادی پر می کند اما من بشکل تصاعدی و نمایی از سمت غم به سمت شادی جهش می کنم. برای شوپنهاور به همان میزانی که از غم کاسته می شود، شادی زاده می شود؛ یک واحد غم کم شده و یک واحد شادی بوجود می آید. اما برای من این اختلاف دو برابر است، یک واحد غم کم شده و دو واحد شادی بوجود می آید و این مسئله تحت مکانیسم الاکلنگی مستتر در این حرکت؛ جهش وارانه رقم می خورد.
وقتی یک الاکلنگ در وضعیت تعادل است، اختلاف ارتفاع در بازوان این دو سرحد صفر است. اما اگر یکی از بازوان یک واحد پایین رود، اختلاف این دو طرف با هم دو واحد خواهد شد. اگر یکی از طرف ها دو واحد پایین رود، اختلاف چهار واحد خواهد بود. این دلتا و اختلاف است که سبب می شود باور کنیم که گویا شادی نیز اصالتی داشته و حضوری ایجابی دارد.
این همان برقراری آشتی بین دو نگاه ارسطویی و شوپنهاوری است و این رویکرد نه خوش بینانه (ارسطویی) و نه بدبینانه (شوپنهاوری) است، بلکه تعادل جویانه و واقع بینانه (دی دادی) است… اصالت با غم است اما از بابت جنس زوال غم و حصول شادی گویا که شادی نیز حضوری نیمه ایجابی – نیمه اصیل دارد…
11967 – 11966