در اواخر تابستان امسال (سال 94) هنگامیکه منتظر رسیدن یکی از دوستان خود بودم، برای من شرایطی عجیب در آن لحظاتِ انتظار کشیدن رقم خوردند.
من در بوستانی محلی بر روی صندلی پارک نِشَسته بودم و به درختان مقابل خود نگاه می کردم. در چشم انداز من هیچ موجود متحرکی وجود نداشت. هیچ جنبده ای در مقابل من یافت نمی شد. ناگهان بشکل تصادفی لحظاتی نسیم گرم تابستانی از وزیدن افتاد و متعاقبا درختان و بوته های بوستان از حرکت ایستادند. هیچ تکه ابری در آسمان نبود و هیچ چیزی کوچکترین جنبشی نداشت.
این برهه ی در ظاهر عادی بشکلی غیرعادی بیش از حد معمول به درازا انجامید و از سر این طول کشیدن، حالت بسیار ویژه ای بر من مستولی شد. حالتی که در آن احساس می کردم، زمان از حرکت خود بازایستاده است. بطرز غریبی گمان می کردم که من بخشی از یک تابلو نقاشی هستم. در تابلو نقاشی زمان نمی گذرد.
در حال حاضر تابلویی بر روی دیوار خانه در برابر چشمان من خودنمایی می کند. این تابلوفرش قریب به سه دهه است که بر روی دیوار این خانه آویزان است. هوا در آن همواره آفتابی است. قوهای برکه کوچکترین تکانی نمی خورند. آهوان کنار رودخانه سال هاست که دهان در آب فرو برده و سر بیرون نمی آورند. پرندگان بدون بال زدن در هوا معلق اند و هیچ برگی از شاخه ی درختان بر زمین فرو نمی افتد. گویا تابلوی بهاری روبروی من در زمستانی سخت به سر می برد، زیرا تمامی موجودات آن یخ زده اند. هیچ چیزی در تابلو حرکت نمی کند و از سر همین عدم حرکت است که انگار تابلو زمان ندارد.
اگر این تابلوفرش بجای تصویر دشت، تصویر یک ساعت را نشان می داد، آنگاه همگی به راحتی می فهمیدند که ساعت مزبور به خواب رفته است، زیرا که حرکتی ندارد. هنگامیکه در این وضعیت عجیب گیر افتاده بودم، بیشتر به این رای خود باور پیدا کردم که در طبیعت حرکت و زمان دو اصل غیرقابل تفکیک اند بنحویکه بدون حرکت، زمان و بدون زمان، حرکت بی معناست! این را احتمالا فقط تابلونشینان مزبور بهتر از ما می فهمند…