درگیر جدلی با رفیقی هنردوست شدم و این جدل دو جلسه ای به درازا انجامید. دفعه ی نخست من بودم و او، اما در دفعه ی ثانی یک هیئت ژوری سه نفره متشکل از تخصص های مختلف، ناظر این مجادله بود.
این هیئت در پایان با رای سه در برابر صفر من را پیروز اعلام کرد اما این پیروزی مرا بیشتر از غمی که شکست این دوست بر من عارض کرده بود، خوشحال نساخت. موضوع بحث در رابطه با ذات پیشرفت کننده ی هنرها بود. در این مناظره، موضع من کاملا مشخص بود. من بر این باور بوده و هستم که هنر بعنوان بخشی از حیات بشری همنوا با سایر جنبه های این حیات پیشرفت کرده و به بالندگی رسیده است. دوست ما موضعی متفاوت داشت و بر این مسئله ی خطا پافشاری می کرد که هنر بر خلاف سایر پدیده ها سیر قهقرایی داشته و در گذر زمان پس رفت نموده است.
او همچنین تز پنهانی دیگری نیز داشت و تلاش می کرد که بعلت حُبِّ شخصی خود، هنر موسیقی را از کالبد هنرها جدا کرده و آن را در بُرج عاج بنشاند. من دلایل خود را در رد ادعاهای وی بشکل شفافی بیان داشتم و سرآخر توانستم که نظر هیئت ژوری را جلب کنم، اما قصدم از ارایه ی این نوشتار بجای اِبراز شادی، خلاصه کردن شرح این مجادله در صفحات پیش روست تا شاید این دلایل بتوانند نظر همفکران احتمالی وی را هم به سمت و سوی جدیدی جلب کنند. با هم می خوانیم:
صفر) موسیقی کلاسیک صرفا یک ژانر از موسیقی است و نمی بایست که به مثابه مترادفی برای تمامیت واژه ی هنر موسیقی به کار رود.
یک) زمانیکه موسیقی غالب در اروپا، موسیقی کلاسیک بود؛ مردم سوار گاری می شدند. چگونه ما می توانیم قبول کنیم که موسیقی آن دوره از موسیقی حال حاضر متکامل تر بوده است، وقتی امروزه ما سوار بر چنین اتومبیل های پیشرفته ای می شویم؟! تکنولوژی ساخت یک گیتار الکتریکی بسیار بسیار پیچیده تر از تکنولوژی ساخت یک ساز پیانو در دوران کلاسیک است. ارتقاء فنآوری های مرتبط با ساختِ ساز بنوعی دال بر پیشرفت هنر موسیقی در این بازه ی زمانی دو، سه قرنی است.
دو) تنوع سبک های هنری (مثلا در موسیقی) شاهد دیگری بر این مدعاست که هنر در گذر زمان پیشرفت کرده است. بعنوان مثال در هنر موسیقی، در دوره ی کلاسیک ما فقط و فقط یک شق از موسیقی را جدای موسیقی های فولکلور متصور بودیم اما امروزه علاوه بر آن قسم موسیقی ها، ما با ده ها و یا شاید صدها ژانر موسیقی مواجه هستیم و این دوباره دلالت بر پیشرفت هنر در خلال اعصار می کند.
سه) تعداد هنرمندان نیز دلیل دیگری بر این پیشرفت است. هیچ کس نمی تواند افزایش کمیت هنر را در این بازه ی چند قرنی منکر شود.
چهار) بطور مشخص در عرصه ی موسیقی، هر موسیقیدانی در هر عصر تلاش کرده که به سنت پیش از خود، ضمن اشراف، چیزی بیافزاید. ما هرگز نخواسته ایم که چیزی کم کنیم، بلکه تلاش ما در راستای افزودن بوده است و این افزایش خود دلیل دیگری بر ذات پیشرفت کننده ی هنرهاست. بطور کلی نمودار پیشرفت هنر در گذر اعصار، نموداری با شیب مثبت است. اگرچه شاید این نمودار افت هایی در کوتاه مدت داشته باشد اما می توان گفت که تمامیت آن در طولانی مدت رو به صعود و بالاروندگی است.
پنج) مکتب پست مدرنیسم در حوزه ی فلسفه ی هنر همچون یک اصطلاح چتری است که می توان آن را بر فراز بیشمار رویکرد هنری استوار ساخت. من خود شخصا بر این باورم که تعداد رویکردهای ذیل این عنوان، بسی از تعداد تمامی رویکردهای پیشین هنر بیشتر است.
شش) خلاقیت بشری انتهایی ندارد و من قایل به این مسئله هستم که هنوز بهترین کارهای هنری خلق نشده اند. پیچیدگی های فکر بشر امروز می طلبد که ما بخواهیم در شاکله ی هنرها دست به نوآوری زنیم. بشر تا کی قرار است که مونالیزا تماشا کند؟! بشر امروز توانسته است که بمدد فنآوری ها در راه تولید ابزارآلات نقاشی، نگاره هایی بغایت رئالیستی خلق کند که بسختی بتوان تفاوتی بین آن ها و عکس پیدا نمود. چنین بشری پس از اختراع دوربین، سعی نموده که خلاقیت هنری در مسئله ی نقاشی را بشکل دیگری دنبال کند و این مسئله به زایش سبک هایی همچون اَمپِرِسیونیسم و اِکسپِرِسیونیسم انجامیده است. چنین بشری حاضر نخواهد بود که به قیمت وفاداری به بزرگان دوران کلاسیک، چشم خود را بر روی خوراک های خلاقانه ی اطراف بسته و به بازتکرار صرف کارهای پیشینیان اکتفا کند.
هفت) در هنر ادبیات نیز اوضاع به همین قرار است. اینکه در ادبیات انگلستان دیگر کسی همچون ویلیام شکسپیر به وجود نخواهد آمد، بدین معنا نیست که هنر ادبیات پس رفت کرده است. شکسپیر مُعَرِّف سبکی است که شخصا توانسته است آن را به کمال برساند. آنچه که هم اکنون ما بدآن نیازمندیم وجود افراد دیگری است که طرح هایی نو افکنده و آن را به کمال رسانند، چیزی که شاید کارهای جیمز جویس معرف آن باشد. حرکتی که روز به روز خود را در اقسام جدید ادامه خواهد داد.
این حقیقتا ممکن نیست که ما بگوئیم فلان سبک از بهمان سبک بهتر و یا بدتر است. این دقیقا مثل این می ماند که کسی پاستا (هنر مدرن) را خوب و یا بد طبخ کند. قطعا یک پاستای خوب به اندازه ی یک کوفته تبریزی (هنر کلاسیک) خوب، خوشمزه و پرطرفدار است. اگر کسی ادعا کند که پاستا ساده تر از کوفته تبریزی است و بتبع آن چیز پست تری است، من با وی مخالفم. حتی می توان پا را فراتر از این گذاشت و مدعی شد که یک پاستای خوب از یک پُرس کوفته تبریزی بد (و یا حتی متوسط) بهتر است، زیرا که اصولی تر تهیه شده و قادر است که معرف خوبی از کلاسی باشد که بدآن تعلق دارد.
اگر کسی سیب را از پرتقال بیشتر دوست بدارد، دلیل بر این نمی شود که پرتقال چیز خوبی نیست. گیاه شناسان برای گونه ی پرتقال جایی در رده بندی های گیاه شناسانه ی خود قایلند، پس پرتقال یک گونه ی گیاهی مستقل و دارای ماهیتی منحصر است. سبک های هنری نیز همه همین گونه هستند، اینکه کسی کار کلاسیک را دوست دارد، بدین معنا نیست که رویکردهای مدرن از اساس باطلند. بهترین نمونه ها از رویکردهای مدرن دقیقا همچون بهترین نمونه های رویکردهای کلاسیک در حافظه ی بشری جاودان مانده و بزعم کارشناسان جایگاهی استوار در تاریخچه ی هنر خواهند داشت. حقا که ما نمی بایست بهترین نمونه های دوران کلاسیک را با بدترین نمونه های هنر مدرن مقایسه کرده و رای به خوبی و یا بدی هر یک از آن ها دهیم که این مسئله از اساس نوعی حرکت مغالطه انگیز است.
ضمنا ما هرگز از نویسندگان امروزی انتظار نداریم که کارهایی همچون شکسپیر و یا فردوسی خلق کنند که اگر این کار را کنند عملا بجای هنرمندی به هنرسازی پرداخته و بجای بکار انداختن قوه ی خلاقیت خود، به تقلید صرف روی آورده که بدین ترتیب کارشان شایسته ی نام هنر نیست. برعکس آنچه که ما از ایشان انتظار داریم، به دست دادن خلاقیت هایی است که منتهی به گسترش دایره ی وجودی هنر شود تا سپس بتوان در این دایره جولان داد و به امید خلق بهترین نمونه ها تلاش کرد. به گمان من هنر به هر دو رشد طولی و عرضی نیازمند است. در رشد عرضی سبک هایی جدید بنیانگذاری شده و در رشد طولی نیز این سبک های گونه گون به کمال خود نزدیک تر می شوند.
هشت) برخی (همچون رفیق رقیب من) ادعا می کنند که گوش انسان کلاسیک با اصوات جهنمی (صداهایی همچون بوق ماشین ها، آلودگی های صوتی صنایع، نمونه های مبتذل هنر عامه پسند و غیره) آشفته نشده بود و از اینرو ایشان این توانایی را داشتند که کارهای بهتری خلق کنند!!! اما من اینگونه فکر نکرده و عملا منتقد این رویکرد هستم. اولا آلودگی های صوتی به این دوره محدود نبوده و در دوران کلاسیک نیز بطرق دیگری وجود داشته اند، ثانیا اینکه برای یک هنرمند خلاق، همین آلودگی ها می توانند سرمنشاء ارایه ی کارهایی خلاقانه باشند. همانطور که آلودگی های بصری توانسته اند در نقاشی معاصر، جایگاه بالنده ای بیابند.
نه) اینکه ما بخواهیم هنر موسیقی را از سایر هنرها جدا کنیم، حرکتی اشتباه به انجام رسانده ایم. موسیقی یکی از شقوق هنر اسکولاستیک است، چه اگر نبود، اسم هنر را بر آن نگذاشته و اسم دیگری برایش می یافتیم. اینکه هنر موسیقی برخلاف هنر نقاشی بصری نبوده و سمعی است، دال بر این نمی باشد که این هنر والاتر است، بلکه برعکس بقای بشر بیشتر در گرو بینایی است و ازاین رو عمده ی فلاسفه ی هنر، موسیقی را در جایگاه پست تری نسبت به سایر هنرهای بصری قرار داده اند. حواس ما نقاط تحریک پذیری بوده و هر آنچه این حواس را نوازش دهد، می تواند نوعی هنر قلمداد شده و موسیقی نیز همینگونه است.
ده) اگر نگارگری تمامی رنگ های جعبه ی رنگ خود را در یک اثر نقاشی به کار برد، دال بر آن نیست که این نقاشی بهترین است. موسیقی کلاسیک اگرچه پیچیدگی هارمونیک بیشتری در مقایسه با سایر ژانرهای موسیقی دارد، اما این پیچیدگی دال بر بهتر بودن و متکامل تر بودن آن نیست زیرا که می توان یک نقاشی ناقص و زشت با 100 رنگ خلق نمود اما برخی نقاشی های تک رنگ، نمونه های کاملی محسوب می شوند.
در پایان امید دارم که با داشتن تفکری علمی و ساختارمند بتوان به درک درستی از پدیده های دنیای اطراف رسید، تفکری که شوربختانه عمده ی شیفتگان تازه کار هنر از آن بی بهره اند…
درود بر شما.پیروزمند و ایقانی!جدلی مفید و آموزنده برای همگان…
من راستش از این جدل چیزی عایدم نشد بعضی از جدلها ادامه داشتنش بیشتر ارزش داره تا اینکه به نتیجه گیری برسه. گاهی ادامه دادن برای نتیجه نگرفتن ارتباط را بیشترخواهد کرد
Aesthetical evolution;never doubt in it but it seems a bit different in case of music i mean the purest kind of it ;lke chamber music of bach for example .its merely ’cause it doesnt seem that inteactive whit sociological & historical events as of other branches of art like literature or cinema.But it s not true;the vast & deep variety of styles & geners from Bach’s to Wagner’s to Debussy’s up until Shoenberg’s tells the story:when Shoenberg came along everything i mean absolutely everything deconstructed & at the same time he was a reincarnation of Bach himself;he remade the Goldberg variations then he wrote many pieces that surveyed the history of german classical music( VERCLARTE NACHT,eg)in the same way Joyce did it for English literature,then he reconstructed the music of modern world ;20th century but i can’t tell this deconstructoin & reconstruction apart;both are one genuine effort & now he is some Einstein as the modern Newton in the realm of music, he is the 20th century Bach!
A Bach that wrote for church & Arisocrates transfigured into the composer of bourgoise & the time with WW1&WW2 and the holocaust,while his music is of pure music .In short he had all the merits of the latter composer plus a dignifying creativity of his time that if Bach had ever had it at that measure it could have belonged to his own life & time.