همهی ما حساسیتهایی داریم که فارغ از شکل افراطیشان قرار است که برایمان هستیبخش باشند. عدهای به صداها حساسند، عدهای را بوها آزار میدهند، عدهای به دما و تغییرات آن واکنش نشان میدهند و عدهای نیز به طعمها و غیره.
مشکل از آنجایی میآغازد که همین حساسیتهای هستیبخش میروند که هستی فرد را به خطر اندازند زیرا که فرد نسبت به آنها از حساسیت افراطی رنج میبرد. در اینجاست که دوجین اختلالات و روان رنجوریهای ریز و درشت همچون میسوفونیا و غیره شروع میشوند.
حساس شدن ما به حساسیتهایمان ریشه در اضطرابهای ما دارد. اضطراب و وسواس با یکدیگر مرتبطند و وسواس را میتوان نوعی اختلال اضطرابی دانست. هنگامیکه فرد به هر دلیلی (ولو ریشهی ژنتیکی و یا محیطی) دچار اضطراب شود، آنگاه حساسیتهای وسواس گونهای نسبت به چیزها پیدا خواهد کرد.
این حساسیتها همانطور که در بالا گفته شد، همگی در اساس مبارک و هستی بخشند اما زمانی که اینگونه به حالت افراطی بیفتند، خودشان هستی فرد را به خطر خواهند انداخت.
با عنایت به این مسئله که حساسیتهای بی مورد ما میتوانند که به طور جدی کیفیت زندگی مان را تحت تاثیرات بد قرار دهند بر ماست که همواره نسبت به آنها به شکل منطقی – تجربی حساس و پایشگر مانده و هر زمان که شکل افراطی به خود گرفتند آنها را دوباره در رِنج بیاوریم.
مسئلهی کنترل از اهمیت بسزایی در این باره برخوردار است و برای کنترل کردن نیز پایش چیزها ضروری است، از این رو شایسته است که آدمی حساسیتهای ولو بر حق خود را به شکل دائمی مورد پایش قرار داده و هر زمان که احساس نمود این حساسیتها در حال جولانهای بیخودی و خارج از چارچوب هستند؛ این تحرکات را به اضطرابهای روانی نسبت داده و با کاهش اضطراب خود آنها را به رِنج پذیرفتنی بازگرداند.
۱۲۴۶۴