چیزهایی داریم که فقط اسامی هستند. جاودانگی نیز یکی از این دست چیزهاست. با نگرشی علمی، جاودانگی به قصه ای غیرقابل بیان می ماند. برای علم، ماده و انرژی باقی هستند و این در سیستم مجزا و ایزوله ی کیهان معنا پیدا می کند و نه برای زندگی آدمی…
البته از منظر فلسفی می توان به یک جاودانگی متافیزیکی و منطقی قایل بود اما این جاودانگی نیز عاری از هر گونه شواهد تجربی است. چیزی است که فقط می توان بدان دل خوش گشت. البته دلخوشی ما نسبت به چنین جاودانگی ای شاید با درک این قضیه که می توان مدل های بیشمارِ منطقی از این نوع دست و پا کرد در طرفه العینی بترکد و مضمحل گردد.
جاودانگی نیز هم سرنوشتِ سایر مطلق های زبانی آدمی است و سرنوشتی این چنینی خواهد داشت. برای زندگی که امتداد فکر مجرد آدمی به ساحت متعینات است نمی توان یقیین هایی مطلوب بوجود آورد. باید یاد بگیریم که بتوانیم بدون یقیین به زندگی ادامه دهیم و فعالیت های زندگی خود را به درستی و با توازن ادامه دهیم.
نمی خواهم تبلیغ حرف نزدنِ پیرامون جاودانگی بکنم، می خواهم جاودانگی را بشکل غیریقیینیِ آن سفارش کنم.
{شعور هستی می تواند جاودانه باشد، می تواند نباشد و هم می تواند اصلا شعوری در کار نباشد.}