(نیکچاره)
انسان خواست هایی دارد که جایی در پس ذهنش جا خشک کرده اند. خواست هایی که شاید آگاهانه مرور نشوند اما بشکل غیرارادی مداوما نشخوار شده و سپس رنگ و لعاب خود را به رفتارهای غریزی ما پس می دهند. آدمی گاهی به خطا گمان می کند که این خواست ها به مصلحت همه هستند.
این خواست ها که خاستگاهشان جایی نیست جز منفعت های مادی ای که آدمی بشکل غریزی طالب آن هاست عمدتا با همین خواست ها در سایر آدمیان در تضاد است. پس مصلحت کل نمی تواند خواست من و یا شما باشد چون از منظر اجتماعی این خواست ها عمدتا ناهمسو بوده و برآیندشان چیز کوچکی است (اگر نخواهیم بگوئیم که حتی صفر است!)
در یک تقاطع ماشین هایی که از شمال به سمت جنوب می روند از قرمز شدن چراغ روبروی خود دلخور می شوند، اما همانجا ماشین هایی که از شرق به غرب می روند از سبز شدن چراغشان که در گروی قرمز شدن چراغ دیگران است، خوشحال می شوند. این ساده ترین مثال از تضاد منافعِ آدمیان با خواست های حتی یکسان (در این جا، ادامه ی حرکت) است.
پس حساب مصلحت کل، از خواست فرد جداست!