دی داد

موقعیت:
/
/
طنزی تلخ پیرامون باصطلاح جرم و جزا (018-002)
راهنمای مطالعه

نویسنده: دی داد

1395-05-31

طنزی تلخ پیرامون باصطلاح جرم و جزا (018-002)

چرا جرمی رخ داده بجای آنکه رخ نداده باشد؟! قاعدتا این پرسش پس از وقوع جرم مربوطه پرسیده شده است و البته با علم به این قضیه که از نگرگاه پرسنده و حتی شاید مخاطب پرسش، تعریف جرم مشخص بوده و سرِ باصطلاح جرم وقوع یافته، توافق وجود داشته باشد.

جرم چیست؟ پاسخ به این پرسش را به اندکی بعد معوق می کنیم تا در ابتدای امر بتوانیم سر علتِ بوقوع پیوستن همان باصطلاح جرم به حُسن تفاهم برسیم.

لایپنیتس در پاسخ به پرسش فوق الذکر حتما پاسخ می داد که برای وقوع آن حتما دلایل بسنده و کافی وجود داشته است و سپس اسم آن را اصل دلیل بسنده برای وقوع جرم می گذاشت! پاسخ لایپنیتس را بعنوان آغاز راهِ نه چندان کوتاه پاسخ دهی به پرسش حکماً مهمِ فوق تلقی کرده، پذیرفته و سپس به تدقیق آن خواهیم پرداخت.

برای ادامه ی راه، ارایه ی مثالی قاعدتا به فهم بهتر مطلب کمک خواهد کرد. شاید هر کسی بپذیرد که ما بتوانیم هر گونه عملی را که منجر به تضییع حقوق دیگران شود، جرم بنامیم. قاعدتا منظور از حقوق را نیز می توانیم آن دست بهره مندی های سلب نشدنی هر انسانی بدانیم که از آن ها بهره مند است، البته تنها از آن حیث که انسان است. بهره مندی هایی که گاهی اوقات، خود فرد نیز می تواند از آن ها باخبر نباشد. شاید تعریف فوق برای ادامه یِ “ادامه ی باقی مانده ی راه” کفایت کند.

حال مثال را بیشتر می گشاییم. شما از راه زحمت و تلاش فراوان، پولی را به دست آورده اید و آن پول در کشوی میز شماست. ناگهان کسی از راه می رسد و بدون هیچ درخواستی از شما، صرفا بجهت صَرف آن پول برای نیازهای شخصی خود، پول را از شما می دزد. طبق تعریف بالا، قاعدتا جرمی رخ داده است. چرا این جرم رخ داد؟ لایپنیتس باز خواهد گفت: “اگر این فعل در زمان گذشته انجام گرفته و به اتمام رسیده است، قاعدتا ضرورتی برای آن بوده و انجام آن ناگزیر بوده است.”

حال اگر ما اعتراض کنیم که چه ضرورتی و چه ناگزیر بودگی ای؟! حضرت لایپنیتسِ خوش بین خواهند فرمود: “دنیایی که در آن ضرورتی برای وقوع چنین جرمی وجود داشته باشد و چنان جرمی انجام پذیرد، بهتر از هر گونه جهان قابل تصور دیگری است.” (البته این پاسخ قطعا ما را یاد خوش بینی مثال زدنی دکتر پانگولوس می اندازد!)

بنظر می رسد که پاسخ آقای لایپنیتس که از قضا دارای مدرک دکترای حقوق نیز می باشند برای ادامه یِ “ادامه ی پاسخ”، عقلانی و واقع گرایانه بنظر نمی رسد و ما می بایست که به شیوه ی دیگری به پیش رویم.

اگر کاری را در لحظه ی اکنون بررسی کنیم که در گذشته رخ داده است، قطعا کار از کار گذشته و ما نمی توانیم کار مورد نظر را از نقطه نظر انگیزه های کُننده ی آن بسنجیم. پس تنها کاری که می توان کرد این است که کار را از عواقب آن تحلیل کنیم.

فرض کنیم که در مثال ما فرد سارق لحظاتی را به تفکر و تامل من باب فعل سرقتِ خود اختصاص دهد. ایشان بمدد یک تحلیل عقلانی ساده، پی خواهد برد که عمل وی اخلاقی نبوده و روا داشتن آن نسبت به دیگری، قاعدتا با توجه به تبعاتِ آن، جرم محسوب می شود. این فرد اگر کمی انصاف به خرج دهد، خواهد فهمید که کار وی صحیح نبوده زیرا قطعا ایشان از صمیم قلب مایل نبوده که کسی عمل مربوطه (در اینجا سرقت) را در حق وی به انجام رساند.

حال بحث را از منظر اخلاقی و تا حدودی متافیزیکی تحلیل کرده و سپس دوباره به همین ساحت حقوقی باز خواهیم گشت. قبلا بدین نتیجه رسیده بودیم که “هستی عادل است” و یک هستی عادل ایجاب می کند که در آن کسی نتواند به کس دیگری ظلم کند.

پس این قاعدتا الزام یک هستی عادل است که ظلمی محقق نگردد و در آن هر ظلمی در وهله ی اول متوجه فرد روا دارنده ی آن است. گزاره ی “ظالم، مظلوم است” نیز مبیّن همین مطلب می باشد. پس اگر هستی عادل است و هیچ جرمی رخ نمی دهد، قاعدتا فرد مظلومِ واقعی (و نه حقیقی) تکریم شده و اندکی مورد شوخی واقع گشته است!!!

قطعا اینطور نیست. مفعول یک جرم قاعدتا از نظر عقل سلیم، مظلوم واقع شده و این چیزی غیر قابل انکار است. یعنی نمی توان با این امید که هستی عادل است و ظلمی بشکل متافیزیکی و اخلاقی محقق نمی گردد، اموال دیگران را برُباییم و نهایتا با مدد به این انگاره ادعا کنیم که ما به خود ظلم کردیم و نه به دیگری…

بدین سان بسیار محتمل می آید که هر کسی به راحتی جرمی را مرتکب گردد و سر آخر ادعا کند که عذری بر ایشان نیست، چون ایشان به خود ظلم کرده و نه به هیچ کس دیگری. در چنین شرایطی، قاعدتا افراد زیادی حاضر خواهند بود که با دزدیدن اموال دیگران و تجاوز به انسان های دیگر برای بهره کشی های جنسی، به خود (و البته نه به دیگران) ظلم کنند!!!

حال وقت آن است که دوباره به بحث اصلی و مثال خویش بازگردیم… می پذیریم که هرگونه ظلمی، ظلم به خویشتن است و هر گونه مفعول ظلمی واقع شدن، بنوعی ماحصل عدل هستی و بهترین هدیه ی هستی نه فقط برای مفعول ظلم بل حتی برای کل هستی (قطعا جناب لایپنیتس دوباره بسیار خوشحال هستند!) می باشد.

اما کار در همین جا به پایان نمی رسد. اگر جرمی محقق شده، قاعدتا مجازات آن همچنان بلاتکلیف است. حال پرسشی در پیش چشمان ما خودنمایی می کند! اگر فرد مجرم در حق خود جرم کرده است (طبق اصول فلسفی متافیزیک و اخلاق)، قاعدتا با حقی که از خود سلب کرده، خود، خود را مجازات کرده است.

شاید برخی ها با این انگاره های افلاطونی هم رای باشند که “بدی بی نیاز از مجازات است و این بدآن خاطر است که خود، مجازات خود نیز هست” و یا اینکه “چه مجازاتی بالاتر و بدتر از شبیه به آدمیان بد بودن!!!” احتمالا این گونه آرمان گرایی های فلاسفه ی ایده آلیستِ دوران باستان به مذاق حقوقدانان و یا اندیشمندان فلسفه ی حقوق دوران معاصر خوش نیایند اما شاید بتوانند ما را در رسیدن به پاسخی قابل قبول در رابطه با این گونه افراد یاری رسانند.

پس تا بدین جا به این انگاره ها رسیدیم که جرمی که در گذشته محقق شده و به عالم ثبوت راه یافته است و برای دیگران از رهگذر اثبات بعنوان جرم محقق شده و ثابت گشته است، ناگزیر بوده و صرفا از طریق تحلیل عقلانی با توجه به پیامدهای آن عمل در زمان حال قابل بررسی است و اگر بعنوان جرم اثبات گشت، باز می دانیم که ظالم به کسی جز خود ظلم نکرده است و شاید ظلم به خود بی نیاز از مجازات باشد و شاید هم نباشد!!!

حال دوباره، ادامه ی راه را در گروی همذات پنداری با فرد شرور مجرم می بینیم و ضرورتا به این کار تن در می دهیم. مجرم پس از ارتکاب به جرم و پس از همذات پنداریِ دردآوری با مفعول جرم، به خطا بودن کار خویش پی برده است. عذاب وجدان او را رها نمی کند و او حالا فهمیده که در حق وجدان و جان خویش به عملی زشت دست زده است. دیگران نیز هم رای با افلاطون هستند و تمایلی به مجازات وی ندارند!

حالا او هر لحظه در عذاب است و برای کاهش عذاب خویش، به شدت نیازمند مجازات است، چون بدین طریق می تواند از غم وجدان خویش بکاهد. فرد مجرم عملا تخفیف غم وجدانی خویش بمدد درد مجازات را ترجیح می دهد. پس فرد مجرم عملا بخاطر خود نیز که شده، طالب مجازات است و از آنجاییکه احتمالا خود توانایی مجازات خود را ندارد، نیازمند کسانی است که وظیفه ی خطیر مجازات او را بر عهده گرفته و بدین ترتیب به وی کمک و مساعدت کنند.

افرادی که مجازات فرد مجرم را بر عهده می گیرند، عملا با اجازه ی خود وی این کار را مرتکب می شوند و ضمنا پس از مجازات کردن وی می توانند به گزاره ی نخ نمای لایپنیتس (دارنده ی دکترای حقوق) متوسل شده و ادعا کنند که برای ارتکاب مجازات، علت بسنده و کافی احساس کرده و مجازات مجرم را ناگزیر دانسته اند. این ادعا بتوسط این دسته افراد مجازات گر، قاعدتا اسباب خرسندی مرحوم لایپنیتس را فراهم آورده است!

افلاطون تاحدودی دلخور است و شاید بتوان وی را اینگونه دلداری داد که: “اگر مردم به اصل کمالگرایانه، اشراقی و آرمانگرایانه ی وی بی اهمیت بوده اند، بدآن دلیل است که اکثریت مردم را ابلهان تشکیل می دهند.” (در اینجا اشاره می کنم که این جمله ی نقل شده از آرتور شوپنهاور است که آن را علت مشهور نبودن خود در خلال زندگی دانسته است و ابله نامیدن توده های مردم قاعدتا گستاخی نگارنده نبوده است).

بگذریم! به سناریوی خود بر می گردیم. تا اینجا نتیجه این است که مجازات مجرم می بایست از سر نیکی به خود وی باشد تا ایشان اندکی از غم تلخ وجدان و عذاب حاصل از آن، رهایی یابد. فردی حال مختار یا مجاب (این بستگی دارد بپذیریم که انسان مختار است یا نه!) جرمی کرده و در این هستی عادل این جرم چونان هدیه ای زیبا به دست مظلومی رسیده است (که این هدیه و وصول آن قاعدتا جبری بوده است) و عده ای خیرخواه نیز برای تخفیف دردهای مجرم او را مجازات می کنند (البته با پذیرش مختار بودن یا نبودن مجرم، این افراد خیرخواه نیز از توجیه کار خود به هر نحوی از انحاء مصون خواهند بود!).

از شوخی که بگذریم، در دنیای واقعی نیز قضیه دقیقا از همین قرار است. ما دقیقا به مجازات نیازمندیم نه از آن جهت که دردهای فرد مفعول جرم را کاهش دهیم که این البته یک رویکرد انسانی نیست، بلکه از آن جهت که دردهای فرد فاعل جرم را تخفیف دهیم.

اگر هستی عادل است و ظالم همان مظلوم است، پس فرد مظلوم نیازمند تیمار است و این تیمار این بار در لباسی مبدل به مثابه یک مجازات در عالم متعین، متبلور می شود. مجازات برای تخفیف دردهای فرد مجرم است. دردهای روانی وی… دردهای وجدانی وی… فرد مجرم از جرم خود یادی دارد.

این یاد در هر لحظه در تضاد با وجدان و درونیات فرد مجرم چونان دردی قد علم می کند {نکته: با وجود وجدان نیازی به ….. ….. نیست. در این مقام، ….. زایده ای بی استفاده است}. قد کشیدن این رنج، قد کشیدن غم های جان گداز وی است. حال این وظیفه ی دست سرد مجازات است که تا حدودی گرمای جانکاه عذاب وجدان را فرو نشاند.

مجازات در وهله ی اول، نیکی در حق خود مجرم است تا آرامش را به وی بازگرداند. از این جهت است که مجازات نمی بایست آن قدر بزرگ باشد که جان مجرم را بستاند. کشتن مجرم نه تنها عذاب های وی را کاهش نمی دهد بلکه حتی می تواند باز کننده ی درهایی به روی مجرمانی باشد که بخاطر ارتکاب یک جرم با چنین مجازات اشدی، در آستانه ی نابودی قرار گرفته اند.

اگر مجازات کشتن انسانی مرگ باشد، قاتلی که یک انسان را کشته، حاضر خواهد بود که تمام بشریت را نیز به قتل برساند تا بدین ترتیب از مجازات مرگ فرار کند. اگر دیگر بر روی کره ی زمین کسی نباشد، کیست که جنایت وی را به خاطر آورد؟!

پس مجازات حق اخلاقی و قانونی مجرم است. امتناع از مجازات مجرمان و بی اعتنایی به آنان و جرم ایشان همانقدر آزار دهنده است که روا داشتن مجازات مرگ بر آنان… مجازات مرهمی است بر دردهای مجرم… مفعول جرم هدیه ای دریافت کرده است و این هدیه ماحصل عدل هستی ای عادل بوده است. ایشان به تیمار نیاز ندارد، تیمار وی در در رسیدن به درک این واقعیت نهفته است که در حق وی ظلمی روا نشده است.

نظام دادگستری ما زمانی شایسته ی این نام خواهد بود که تضمین کند، از فردِ فاعل جرم نه برای تیمار فرد مفعول جرم، بلکه برای تیمار خودِ همان مجرم، کین ستانی می کند. در غیر این صورت و اگر ادعای آن را داشته باشد که به نفع مظلوم و یا بهتر است بگوییم “مفعول جرم”، کین خواهی می کند؛ عملا مستحق نام جفاگستری خواهد بود.

تنها یک نظام دادگستری این چنینی می تواند ادعای کین خواهی و بالتبع کین ستانی را داشته باشد. یک نظام جفاگستر تنها یک ادعا دارد وآن ادعا می تواند ادعای جفاخواهی و جفاستانی باشد که با تعریف دوم ارایه شده در بالا بیشتر همخوانی دارد.

در پایانِ این نوشتارِ نه چندان تلخ و نه چندان شیرین، می توان به موارد ذیل اشاره کرد:

  1. اگر جرمی محقق گردد، فاعل جرم هم ظالم است و هم مظلوم.
  2. یک نظام دادگستر می بایست برای دادخواهی و خدمت به فرد مجرم، وی را مجازات کند.
  3. مجازات فرد مجرم در راستای کمک به وی بجهت کاهش دردهای وجدان وی است.
  4. مجازات ها نمی بایست برای ارضای آتش کین خواهیِ افراد باصطلاح مفعولِ جرم باشد.
  5. مجازات ها هرگز نمی بایست به مرگ فاعلان جرم منتهی گردند تا فرصت اصلاح و جبران مافات را برای آن ها باقی گذارند.
  6. مجازات بمدد افرادی انجام می پذیرد که برای کمک به فرد مجرم، وی را مجازات می کنند نه برای دور نگه داشتن جامعه از جرم… و سرآخر اینکه؛
  7. مجرمی که خود را به نظام جزا معرفی می کند، می بایست چونان یک نیازمند یاری (یاری خواه) تلقی شود و نه با درکی بدوی از مجرم…

متاسفانه سیستم های جزادهی تا به امروز بر خلاف 7 نکته ی طلایی فوق رفتار کرده اند، از اینرو بیشتر به نظامات جفاگستری شباهت داشته اند! و بدین سان به شر هستی دامن زده اند! (قابل توجه استاد دیوید هیوم مهربان)

تاریخ نگارش: اواسط سال 90

امتیاز شما به این نوشته

0

0

اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
س.ح
س.ح
8 سال قبل

نگرشی اخلاق مدار به پیرامون آیین دادرسی کیفری…
که میبایست شمول آن دربرگیرنده سایر قوانین دیگر از جمله مدنی،خانواده و…نیز شود.که البته در اینجا به صرف معنویت عنصر جرم و نگاهی متفاوت به بزهکار و بزه دیده قلم فرسایی شده است.
حقا که اگر سیستم حقوقی و دستگاه مقنن و عزیزان قانونگذار،جامعه و افراد را که برخی از آنان قربانی و فاعل وقوع جرم(و به تعبیر شما ظالم-مظلوم)میشوند را از این روزنه ارزیابی و ملاحظه نمایند،(شاید) گره های رویه قضایی و پسارویدادهای آن به نحو مطلوبتر تاثیر خود را نشان دهد…