پارادوکس زنو از آن دست پرسش های بغرنجی است که شاید تابحال بدون پاسخ مانده است. در اینجا به توضیح یکی از اشکال آن و ارایه ی راه حلی برای آن می پردازیم. زنو اشکال می کند که “حرکت” مُحال است.
بدآن معنا که اگر تیری را در هوا شلیک کنیم، آن تیر برای آنکه مثلا از نقطه ی A به نقطه ی B برسد، می بایست از بینهایت نقطه عبور کند زیرا مابین دو نقطه می توان بینهایت نقطه داشت، از اینرو عبور از بینهایت نقطه به بینهایت زمان نیاز خواهد داشت و بدین ترتیب می توان رای به ناممکن بودن حرکت داد. این پارادوکس، از آن دست پارادوکس هایی است که از آن به “روش منطقی ای که به پاسخی غیرمنطقی منتهی می شود” یاد می کنند.
ادعای برخی اندیشمندان مبتنی بر آن بوده است که نمی توان صرفا به عقل و روش های عقلی ای که خردگرایان محض بدان قایل هستند، اعتماد کرد زیرا بعضا، استدلال های کاملا عقلایی چون استدلال فوق منسوب به زنو پاسخ های غیرعقلایی داشته و در این حالت ما از روش عقلی به پاسخ غیرعقلی می رسیم.
پاسخی که در اینجا به این اشکال داده شده و ادعا می شود که پارادوکس زنو را پس از بیست و چند قرن پاسخگوست، پاسخ روابط بنیادین و دستگاه فکری آن است. همانطور که در فصول قبلی بدآن اشاره کردیم، همه چیزِ هستی را می توان به ماده ی در حال حرکت فروکاهش داد. قاعدتا خودِ حرکت نمی تواند از جنس ماده باشد که در این صورت آن نیز می رفت که به دلیل از جنس ماده بودن به خود ماده ی خالی و عقیم فروکاهش داده شود که در این حالت دیگر حرکتی در کُنه و ابتدای امر شاهد نخواهیم بود.
در دستگاه فلسفی روابط بنیادین تمام هستی را در ابتدا به ماده ی در حال حرکت و همان ماده ی در حال حرکت را نیز به ماده-رابطه ی (S-R) بنیادین فروکاهش می دهیم. در نتیجه ی چنین تقلیل دهی (حداقل) دوانگارانه ای ما هم ماده و هم حرکت (رابطه) خواهیم داشت. حرکت ماده از جنس رابطه است و این رابطه قابل تحویل به ماده نیست چون اگر این چنین بود با پارادوکس تنوع که پیش روی هرگونه نظام تک انگارانه و همچنین افراطی است، مواجه می شدیم.
قبل از ادامه ی بحث جا دارد به ذکر نکته ای بپردازیم. اگر نظامی فلسفی کل هستی را صرفا به یک ماده ی بنیادین تشکیل دهنده فروکاهش دهد با پارادوکس دیگری برخورد خواهد کرد که آن را “پارادوکس ماده ی لایتحرک” می نامیم. این پارادوکس اشکال می کند که اگر تنها هستی از یک جزء (مثلا ماده ی A و یا هرچیز و نام دیگر) تشکیل شده باشد، آن جزء اولیه لایتحرک و همچنین تک باقی خواهد ماند. از اینرو 2 پارادوکس “تنوع” و “ماده ی لایتحرک” دو اشکال اساسی هستند که دست رد بر سینه ی هرگونه نظام فلسفی تک انگار می زنند.
به بحث اصلی خود بازگشته و به پارادوکس زنو می پردازیم. در دنیای روابط بنیادین تقدم با حرکت است. یعنی حرکت است که عملا هستی را بوجود می آورد. هر هستومندی متحرک است و هر آنچه حرکتی نداشته باشد، بشکل واقعی فاقد صفت هستندگی است. در این دنیا زمان ماتاخر مقوله ی حرکت است، یعنی زمان بتوسط حرکت بشکل حقیقی هستنده می گردد. این بدان معناست که بدون حرکت، زمانی نیز معنا ندارد. پارادوکس زنو وقتی شکل می گیرد که ما بشکل عکس به این جهان بنگریم.
پارادوکس زنو در دنیایی شکل می گیرد که در آن زمان بر حرکت مقدم است. در دنیایی که زمان بر حرکت مقدم است حق با زنو است. در این دنیا حرکت یک تیر از نقطه ی A به نقطه ی B مستلزم حرکت از بینهایت نقطه است و چنین حرکتی عقلا به بینهایت زمان نیازمند است. اما در هستی ای که تئوری روابط بنیادین به ما معرفی می کند، دنیا کارکردی دگرگونه دارد. در چنین دنیایی اول حرکت است که بصورت واقعی شکل می گیرد و زمانِ منتسب بدان صرفا یک مقوله ی پس آیند است.
قبلا به توضیحاتی در باب مقوله ی زمان پرداخته بودیم که ذکر دوباره ی برخی از آن ها خالی از لطف نیست. پرسشِ زمان چیست؟ یک پرسش مهم فلسفی است که صرفا و فقط صرفا دانش فلسفه توانایی پاسخ دادن به آن را در ساحت زبان و کلام و مفاهیم کلام محور داراست. برای ارایه ی توضیحی اجمالی در این باره به مرور مفاهیم قبلی می پردازیم.
انسان جزیی از ماده ی هستی است. ماده ی هستی برای هستومند شدن لاجرم نیازمند حرکت دایمی است. پس انسان دایما در حال حرکت است. این حرکت در ذات خود یک حرکت لاینقطع و بدون هیچ گونه شاقولی برای تقسیم بندی و واحدمند کردن خویش است. یک حرکت بی نظم، دایمی و بی جهت.
انسان بمدد حواس خود (که آنها هم خود بتوسط همین ذات متحرک هستی کارکرد پیدا کرده و واجد هستندگی می گردند) این حرکت را احساس می کند. در نزد حواس انسان حرکت یعنی تغییر فضایی و مختصاتی دنیای درون و یا پیرامون که نمودِ آن جابجایی دایمی چیزهاست. انسان این حرکت را درک می کند.
همانطور که می دانیم مراحل شناخت به ترتیب عبارتند از: احساس ← ادراک ← شناخت. انسان پس از حس کردن این حرکت به ادراکی از آن دست می یابد. با توجه به جثه ی انسان و اینکه انسان در دنیایی با ابعاد میانه (نه خیلی کوچک و نه خیلی بزرگ) قرار گرفته است، ادراک ما از این حرکت قاعدتا با ادراک موجودات هوشمند خیلی ریز و یا خیلی بزرگِ فرضی متفاوت خواهد بود. این انسان هوشمند با سایز متوسط و در دنیای میانه با توجه به پیشینه ی تکاملی خود مبتنی بر قانون تکامل داروینی، قابلیت ادراک نوعی از این حرکت دایمی هستی را داراست.
کوچکترین حرکت قابل احساس و سپس ادراک برای آدمی را “یک کوانتوم حرکتی” می نامیم. یک کوانتوم حرکتی عملا معیار و یکای حرکت نزد آدمی است که قاعدتا نزد انسان های مختلف با توجه به استعدادهای ژنتیکی متفاوت، متفاوت است. بطورکلی مادامیکه پیرامون انسان صحبت می کنیم، مفهوم “یک کوانتوم حرکتی” را به ضرورت منطقی، نزد همگی آدمیان این-همان فرض می کنیم {نکته: در منطق ریاضی بمدد همین این-همانیِ مجرد است که محاسبات و دانش ریاضی شکل می گیرد، از این رو برای شکل گیری یک دانشِ این-همان، فرض کردن برخی مفاهیم الزامی است}.
این کوچکترین حرکت قابل ادراک برای آدمی با توجه به پیشینه ی تکاملی او را کوانتوم حرکتی نامیدیم که عملا مفهوم زمان در آن ریشه دارد. بطور کلی کوچکترین حرکت محسوس برای آدمی منجر به درکی از این حرکت میگردد که آن را یک واحدِ زمان می نامیم. یعنی اینکه کوچکترین حرکت قابل حس (محسوس) برای آدمی به کوچکترین حرکت قابل درک برای آدمی منتهی می شود (طبق پروسه ی شناخت) و این کوچکترین حرکتِ درک شونده برای آدمی یک واحد زمان خواهد بود. پس زمان عملا ما به ازای ذهنی (درک شونده ی) کوچکترین حرکت محسوس (حس شونده) نزد آدمی است.
اگر بخواهیم زمان را تعریف کنیم، طبق اصول روابط بنیادین، تعریف به شکل زیر خواهد بود: “زمان عملا ما به ازای ذهنی کوچکترین حرکت قابل احساس برای آدمی است.” این تعریف، تعاریف و واقعیت ها (بوده های) دیگری را به دنبال خواهد داشت که بشکل اجمالی آن ها را از نظر می گذرانیم:
اول اینکه زمان یک پدیدار واقعی نیست. یعنی آنکه بتوسط حواس قابل درک مستقیم نبوده و از جنس متعینات این جهانی نیست {نکته: زمان در گوهر خویش بی معناست}. زمان عملا فرزند و ساخته و پرداخته شده بتوسط ذهن آدمی است و محصول اصول ناب فاهمه و از-پیشی های ذهن بشر است. در روابط بنیادین وجود حقیقی زمان (که نزد آدمیان یک بن پاره ی لاینفک است) را می توان به یکی از-پیشی های ذهن و بُن پاره های عقلانیت نسبت داد. درک از زمان آموزش دادنی نیست و ذهن بمدد ذهن بودن رای به هستندگی آن می دهد ولو اینکه آن را مستقیما تجربه نکند.
دوم اینکه زمان عملا یک چارچوب و یک فِریم (Frame) در ذهن آدمی است که بتوسط آن، حرکات را نظم داده و چارچوبی برای تفسیر تقدم و تاخر آن ها پیدا می کند. گویی این حرکت بی نظم، دایمی و بی جهتِ این جهان (که نیروی پیش برانِ هستی از آن نشات می گیرد) بتوسط این چارچوب ذهنی در نزد آدمی منظم گشته و ماهیت پیدا می کند. انسان، حرکت هستی را چونان تصاویر یک قطعه فیلم یکی پس از دیگری در این چارچوب ملاحظه نموده و جریان هستی را بمدد آن پیوسته ادراک می کند.
به همین دلیل است که درک ما از زمان چونان یک حقیقت شناختی متاثر از کیفیات خودآگاهی و ناخودآگاهی ماست و کیفیات متفاوت آگاهی در درک ما از این پدیدارِ اصطلاحا ثابت، برداشت های متفاوتی می دهد. همانطور که اتفاقات خوشایند سریعتر و اتفاقات ناگوار کندتر در آگاهی ما جولان می دهند.
آخر اینکه زمان صرفا و صرفا یک نام است. نامی است که ما آن را بر رشته ی حرکت های قابل ادراک می نهیم. هرچه حرکت دارد، زمان بر آن می گذرد. از آنجاییکه هر اُبژه ای حرکتی با کیفیت متفاوت داراست، می بایست برای تعیین یک شاقول جهانشمول برای حرکت بی نظم و بی جهت هستی یک پدیدار و یا اصطلاحا ابژه ی خاص را ملاک قرار دهیم که در این حالت، ابژه ی مربوطه، نور خواهد بود. زیرا فرض می گردد که حرکت این ابژه، اولا لایتغیر، ثانیا بی اراده و ثالثا بسیار سریع (سریع ترین) است که هر یک از این 3 صفت در انتخاب آن بعنوان شاقول، بسیار موثر بوده است.
صفت لایتغیر بودن سبب می گردد که شاقول همواره یکسان عمل کرده و در طول زمان شاقول ما برای محاسبه و استاندارد کردن واحدهای حرکت هستی تغییر نکند. اگر ابژه ی مربوطه در طول تاریخ کیفیات حرکتی متفاوتی از خود نشان می داد، محاسبه ی حرکت هستی و زمان مابه ازای آن نیز در طول تاریخ متغیر می شد. صفت بی اراده نیز بسیار مهم است از آنجاییکه اراده می توانست حرکت آن را با شتاب هایی دگرگون شکل دهد.
اگر نور اراده داشت، شاید کیفیات حرکتی خود (مثلا سرعت و شتاب) را به دلخواه خود تغییر داده و شاقول محاسبه ی زمانِ ما به ازای حرکت هستی با مشکل روبرو می شد و آخرین صفت یعنی بسیار سریع بودن که عملا آن را حداکثر سرعت کائناتی می نامیم، باعث می شود که برای محاسبه ی زمانِ ما به ازای حرکت سایر پدیده ها با اعداد نجومی مواجه نشویم.
اگر ملاک حرکت یک حلزون لایتغیر و بی اراده بود، آن وقت سرعتِ (یکی از کیفیات حرکت) هر چیز دیگری، اعدادی نجومی خواهد داشت {نکته: قطعا کیفیات حرکت مثلا سرعت و شتاب با علم (آگاهی) به پدیدار زمان و لحاظ کردن آن، استانداردسازی و زبانی شده اند اما در این جا از آن ها بعنوان کیفیات حرکت و مستقل از زمان و در شکل بدون بُعد آن ها یاد شده است}.
با در نظر گرفتن تمامی این موارد فوق الذکر، حال به ارایه ی پاسخ خود در رابطه با پارادوکس زنو می پردازیم. در دنیای روابط بنیادین چیزی به اسم زمان برای تیر و حرکتِ آن، قبل از شکل گیری حرکت متصور نخواهیم بود. تقدم با زمان نیست، بلکه با حرکت است. تیر در هستی حرکت می کند و این حرکت جزیی از حرکت همیشگی هستی است. تیر حرکت می کند و سپس زمان متناظر با آن در ذهن آدمی قابل محاسبه است. ما قطعا می دانیم که حرکت از بینهایت نقطه به معنی یک حرکت بینهایت نیست. تیر از نقطه ی A به نقطه ی B می رسد و این حرکت را می توان سپس به بینهایت نقطه تقسیم کرد.
برای پاسخ نهایی به پارادوکس زنو باید گفت که عملا تقدم با حرکت است، نه با هیچ چیز دیگر، نه با نقطه و زمان… صرفا و صرفا حرکت. تیر از نقطه ی A به نقطه ی B می رود. این حرکت A به B را حرکت AB می نامیم. حرکت AB را می توان به بینهایت نقطه تقسیم کرد و مابه ازای ذهنی آن، زمان AB خواهد بود که با توجه به حرکت نور قابل استانداردسازی است و می توان به عددی مشخص برای آن رسید.
ماحصل بحث اینکه در دنیای روابط بنیادین تقدم با حرکت است. تیر از یک نقطه به نقطه ی دیگر می رود و زمان متناسب و متناظر این حرکت، قابل محاسبه است که محاسبه ی آن منوط به پذیرفتن حرکت نور به مثابه شاقول حرکتِ بی نظم، بی اراده و بی جهتِ کل هستی است.
در پایان ذکر این نکته ضروری است که حرکت را می بایست ماتقدم تمامی پدیدارهای هستی دانست و از آن برای رفع سوء تفاهم های بسیاری در ساحت زندگی بهره جُست.
تاریخ نگارش: سال 89