آشنایی با سطوح مختلف زبان برای رسیدن به درک بهتری از مفهوم زبان حایز اهمیت بسیار زیادی است. در راستای نظریه پردازی در رابطه با فلسفه ی زبان نسبت به درک ماهیت این پدیدار، قبلا به ارایه ی توضیحاتی پرداختیم که توضیح دوباره ی آن ها را صلاح نمی دانیم، از این جهت ادامه ی بحث از انتهای مباحثات قبلی را در این نوشتار حاضر، ارایه می کنیم.
با استفاده از منطق فروکاهش گرایی لازم است ابتدا زبان را فروکاهش داده و تک تک سطوح حاصله را جداگانه بررسی کنیم. زبان در بالاترین سطح خود “جمله” است. جملات از کلمات تشکیل شده اند و کلمات خود متشکل از حروف هستند. حروف را نیز می توان به آوا فروکاهش داد (طبق شکل صفحه ی زیر).
شناخت هر یک از این سطوح مستلزم درک صحیح از ماهیت آن ها و همچنین ارتباطات فیمابین آن هاست. هر کدام از این سطوح طبق نحله ی فلسفی ساختارگرایی می توانند چونان ساختارهایی نامریی در نظر گرفته شده که صرفنظر از نزدیکی به هم، متعلق به دنیاهای متفاوتی هستند.
برای فروکاهیدن جملات به کلمات، ما نیازمند دانستن اصول دستور هستیم. مثلا در زبان انگلیسی، اگر بخواهیم جمله ی I am a student را بشکل درستی به کلمات فروکاهش دهیم، ساختار دستوری مربوطه ایجاب می کند که این کار را بدین شکل I + to be + a + student انجام دهیم و مثلا لغت student را اشتباها به دو جزء دیگر تقسیم نکنیم و یا اینکه در تقسیم کردن جمله به کلمه بتوانیم تمییز دهیم که ریشه ی فعل am در مثال بالا، مصدر to be است و غیره.
این توانایی نیازمند ابزاری است که می توان آن را دستور نامید. دستور ساختاری نامرئی است که کلمات جایگاه خود را در آن یافته و بمدد جایابی های متفاوت از تقابل و تعامل با یکدیگر و نقش پذیرفته شده در ساختار، ما گویندگان و شنوندگان به فهم معنا نایل می شویم. یک تور ماهیگیری را متصور شوید. ماهیانی که در تور گیر افتاده با ماهیان موجود در آب های آزاد اطراف تور شاید کمتر از یک اینچ فاصله داشته باشند اما این دو گروه از ماهیان به دو ساختار متقاوت متعلق هستند که نمی توان منکر آن شد. مناسبات دنیای این دو گروه از ماهیان، تابع مناسبات ساختاری است که بشکل فیزیکی در آن قرار گرفته اند. ساختارهای زبانی که خود را در دستور متجلی می سازند نیز همانند ساختار تور و ساختار اقیانوس مناسبات و ملاحظاتی دارند که ابژه های یکسان (در مثال فوق ماهیان و در این مثال کلمات) در صورت قرار گرفتن در آن ها از رفتارهای خاصی تبعیت کرده و این اقتضای ساختار است.
در اینجا پرداختن به نظریه ی معنا الزامی است. معنا کجاست و چگونه تعیین می گردد؟! (پاسخ به این سوال را عجالتا به بعد موکول می کنیم) ما می دانیم که واژگان خود بی معنا هستند. واژگان چیزی نیستند جز یک صوت که به یک ابژه ی خاص نسبت داده شده اند. قاعدتا تقدم با ابژه های دنیای بیرون است. بدین معنا که انسان در اولین برخورد با دنیای بیرون از خود، ابژه هایی را رویت کرده و سپس بتوسط امکان ذاتی خود (تجرید) عملا توانسته در غیابشان نیز، آن ها را همچنان به یاد آورد.
بنابراین نیازمند آن بوده که حرکتی در سطح جسم (اینجا حرکات حنجره برای ایجاد یک موج صوتی) را برای بازخوانی آن ها در ارتباطات با خود و دیگران بکار بندد. تجرید یکی از امکانات درونی آدمیان است. آن ها می توانند ابژه های غایب را همچنان به یاد آورند. این یادآوری ایجاب می کند که حرکتی در دنیای عینی مثلا یک صوت و یا یک حرکتِ دست، نماینده آن باشد. پس از ارایه ی این اطلاعات اولیه و در طرح سوال اصلی در رابطه با نظریه ی معنا، جا دارد که پدیدار زبان را در ادامه ی مقاله بشکل کاملا فلسفی تبیین نماییم.
زبان چیست؟ اولین پاسخی که در رابطه با این پرسش به ذهن ما خطور می کند آن است که زبان وسیله ای برای ارتباط است. با پذیرفتن این پاسخ ساده، حال پرسش را پرتفصیل تر کرده و ادامه می دهیم که وسیله ای برای ارتباط با چه کسی؟ ابتداً متذکر می شویم: “برای ارتباط با دیگران”. اما این پاسخ بحد زیادی سهل اندیشانه است. زبان کلا وسیله ای {نکته: منظور از وسیله در این متن یک نظام است. نظام، مجموعه ای از بن پاره ها و اجزاء است که برای یک هدف مشترک تلاش می کنند و این تعریف کلا برای زبان مصداق پیدا می کند} برای ارتباط است. ارتباط نه تنها با دیگران بلکه حتی خویشتن خویش! نظام (دستگاه) زبان را ما نه تنها در ارتباطات بیرونی بلکه در ارتباطات درونی نیز بکار خواهیم برد.
انسان های اولیه که بمدد فرآیند تکامل داروینی هوشمند شده اند به قابلیت تجرید مجرد گشته اند. تجرید (Abstraction) بدان معناست که فرد می تواند انتزاع کند و این انتزاع یعنی اینکه در غیاب ابژه های بیرونی همچنان آن ها را به یاد آورده و می تواند تصویر آن ها را در ذهن ببیند. تصاویر دنیای بیرون با توجه به قوای ذهنی ما نزد ما باقی می مانند و در صورت غیاب آن ها نیازمندیم که در ارتباطات مان (چه ارتباط با خودمان و چه با دیگران) آن ها را ابژه کنیم و این عمل در آدمی بتوسط عضو حنجره {نکته: این قابلیت در گرو وجود تارهای صوتی ظریف در آدمی است که چونان یک ماشینِ صوت ساز عمل می کنند} که قابلیت ساخت اصوات را دارد، همچون سایر حیوانات انتخاب گشته است.
آدمی می توانسته برای اشاره به ابژه های غایب از دستان خود کمک گرفته و با ساختن اشکال بدنی خاص (بمدد دستان) تصاویر ابژه های مختلف را نزد خود و یا دیگران دوباره بسازد، اما تعداد حرکات دست در مقایسه با ظرافت اصواتی که عضوی چون حنجره توانایی ساختن آن ها را دارد، عملا هیچ است. البته در برخی موارد بعضی گونه های جانوری از حرکات بدنی بجای صوت برای ارتباطات سطح پایین خود بهره می گیرند و این البته در انسان نیز مصداق دارد، مثلا زبان ایما و اشاره برای ناشنوایان و یا زبان های “مبتنی بر حرکات جسم” برای ارتباطا ت تخصصی و حرفه ای بتوسط خلبانان و غیره…
{نکته: البته باز عضو حنجره و تارهای صوتی، برتری ذاتی نسبت به حرکات تنی دارا هستند زیرا علاوه بر انعطاف پذیری شان در تولید اَشکال سمعی مختلف، در ارتباطات به تنهایی کفایت می کنند و حسی جز شنوایی را درگیر نمی کنند درصورتیکه در ارتباط با حرکات دست، حس بینایی درگیر می شود و اگر ما در مقابل کسی نباشیم، به سختی متوجه پیام وی می شویم، ضمنا صوت در جمیع جهات در فضا پخش شده و ارتباط چشمی نمی طلبد.}
عضو حنجره برای نمایندگی کردن تصاویر ذهنی برای ما بجهت قابلیت ویژه ی خود انتخاب شده است. عضو حنجره به خوبی در اختیار اراده ی خودآگاه آدمی بوده و با ظرافت خاصی توانایی ساختن امواج صوتی متفاوتی را با شدت و یا بلندی و فرکانس خاص داراست.
فرض کنید دو انسان نخستین برای شکار به بیرون رفته اند. آن ها موجودی خاص را مشاهده می کنند و وقتی آن جا را ترک می کنند برای یادآوری آن، صدای خاصی را که مثلا در لحظه ی دیدن آن استفاده کرده بودند (مثلا صوت واژه ی اُوو! در اثر تعجب از دیدن اول باره ی چنین موجودی)، دوباره می سازند و به این ترتیب زبان اولیه شکل گرفته است. این اصوات برای نامیدن ابژه های بیرونی در اول کار و سپس برای احساسات درونی به کار رفته اند. پس زبان با این نگاه، چیزی جر مجموعه ای از اصوات (یک نظام آوایی) نیست که در آن هر صوت چونان برچسبی بر یک تصویر ذهنی، آن تصویر ذهنی و فهم متعلق به و متناظر با آن را نمایندگی می کند.
سوالی که در اینجا به ذهن خطور می کند این است که آیا زبان یک اختراع است و یا یک اکتشاف؟! با عنایت به مطلب فوق الذکر بدیهی به نظر می آید که زبان چونان یک قابلیت و امکان درونی و بنیادین آدمی یک اکتشاف است. اکتشافی که برآیند امکانات درونی آدمی همچون تجرید و سیستم صداسازی است اما در سطح رویی و زبرین آن یعنی نوع خاص اصوات {نکته: این سطح نزد انسان های مختلف که در مناطق جغرافیایی متفاوت زندگی می کنند، متفاوت است} و همچنین ساختارهای دستوری یک قرارداد است. پس سطح زیرین زبان یک اکتشاف و سطح زبرین آن یک اختراع است.
می توان نتیجه گرفت که زبان در تمامی گونه ها علی الخصوص گونه ی هوموسَپی ئِنز که انسان هوشمند نامگذاری می گردد، یک مفهوم دوجنسیتی بوده و هم از جنس اکتشاف و هم از جنس اختراع می باشد. زبان آدمیان بنوعی متناظر با دنیای بیرون آن هاست. این بدان معناست که رشد زبان منوط به رشد نیازهای دنیای انسان های استفاده کننده از آن زبان می باشد.
انسان ها پس از بکارگیری زبان و پس از رویارویی با ویژگی های دنیای جدید، نیازمند ضرب واژگان جدید و معرفی فهم های جدید بمدد زبان بوده اند. پس زبان ها همگی مبتنی بر نیازهای ما رشد یافته و کامل تر شده اند. این عجیب نیست که اقوام عرب که بیش از 80 درصد زندگی خود را در ارتباط با حیوان شتر یافته اند، با مداقه بر این مفهوم از واژگان بسیاری برای انواع حالات این حیوان یاد کنند و مردم بریتانیا برای واژه ی کشتی و بخش های مختلف آن لغات اختصاصی داشته باشند و همینطور مردم فرانسه برای خوراکی ها و مردم آلمان برای مفاهیم انتزاعی ساحت فلسفه!
زبان همچنین می بایست چونان یک پدیده ی کاملا پویا (دینامیک) و حتی به مثابه یک ارگانیسم زنده تلقی گردد. همانند سایر ارگانیسم های زنده، زبان رشد کرده، متحول می شود، بقای خود را حفظ کرده و حتی تولیدمثل می کند. اگر ما یک میلیون نفر از فارسی زبانان تهران را به کره ی ماه منتقل کنیم و راه ارتباطی آن ها را با هم قطع کنیم، پس از کمتر از یک هزاره، دو زبان فارسی کاملا متفاوت نزد ایرانیان مقیم کره ی زمین و ایرانیان مقیم کره ی ماه صحبت خواهد شد. گاهی اوقات این تفاوت ها آن قدر زیاد است که زبان جدیدی شکل می گیرد، بشکلی که آمیزش بین دو زبان دیگر ممکن نیست. شاید بتوان این ایده را داروینیسم زبانی نامید.
از آنجاییکه سطح زبرین زبان ها انتخاب و قرارداد خود ما آدمیان است، می توان فهمید که چرا زبان نزد اقوامی که از نظر جغرافیایی از هم دور هستند، متفاوت است و یک مفهوم یکسان، لغت های متفاوتی پذیرفته است. نزد ما، واژه ی سنگ، نزد انگلیسی ها stone، در آلمانی Stein و نزد ترک ها “داش”. صرفنظر از شکل نوشتاری این واژگان، واژگان عملا چیزی نیستند جز انتساب یک صوت آوا به یک تصویر ذهنی که در اکثر مواقع با یک ابژه ی متعین در دنیای بیرون از ما نیز در ارتباط تنگاتنگ است. پس، زبان پدیداری زنده است. شاید اصطلاح ارگانیسم زبان بنحوی مبین ویژگی های ذاتی این پدیدار باشد.
انسان های نخستین پس از ضرب واژگان، مبتنی بر نیازهای خود در دنیا، سپس بسمت خلق ساختارهایی نامتعین رفته تا واژگان مضروبه ی خویش را این بار با نظم و سازمانی قراردادی بکار برند. این بحث همانا آغاز مفهوم دستور زبان است. دستور زبان اهمیت بسزایی دارد زیرا متناهی بودن مفهوم زبان را محقق می سازد. زبان مفهومی لایتناهی است و این عدم تناهی در سطح جملات معنا پیدا می کند.
جملات ما اگرچه بتوسط مجموعه ی متناهی ای از دستورات ساخته می شوند ولی با اضافه نمودن خوراک این مجموعه ها که همان واژگان هستند ما توانایی تولید بینهایت جمله را خواهیم داشت. بطور کلی میتوان نتیجه گرفت که ذات زایشی زبان عملا از تلفیق ساختارهای دستوری محدود و واژگان بالفعل محدود در دایره ی واژگان یک زبان شکل گرفته و این امکان زبان متضمن بینهایت بودن تعداد جملات آن زبان و بینهایت فهمی است که از آن استخراج می شود.
یک ساختار ابتدایی را در نظر بگیرید: I like it. در این ساختار بسیار کوتاهِ سه بخشی می توان بجای I بعنوان subject جمله تمامی ضمیرهای دیگر و تمامی اسم های موجود در زبان را جایگزین کرد. حتی می توان بینهایت اسم جدید ضرب کرد و جای آن گذاشت. به جای to like یعنی فعل (verb) جمله می توان تمامی افعال گذرای زبان انگلیسی را جایگزین کرد و حتی می توان ادعا کرد که افعال جدید هم در گذر زمان شکل خواهند گرفت که می توان در آن مکان قرار داد. و، بجای ضمیر it هم دقیقا همانند I می توان تمامی ضمایر و تمامی اسامی عام و خاص زبان را جایگزین کرد و با یک محاسبه ی آنالیز ترکیبی می توان از همین یک ساختار ساده، انتظار زایش تعداد بسیار بسیار بسیار زیادی جمله ی جدید را داشت. پس بطور کلی ذات لایتناهی زبان مدیون دو قابلیت ذاتی زبان یعنی زایشی بودن و جایگشتی بودن آن بانظمام دایره ی واژگان بالقوه لایتناهی یک زبان است.
قاعدتا هدف این نوشتار تدریس دستور نیست زیرا تا آنجاییکه نگارنده مطلع است کارهای بسیار دقیقی در زمینه ی دستور انجام گرفته است و پرداختن به این مقولات مظروف این ظرف مختصر نبوده و مجالی دیگر می طلبد. اما با توجه به تجربیات چند ساله ی اینجانب در زمینه ی تدریس حوزه های مختلف فلسفه و علوم و همچنین مفهوم زبان، اجازه می خواهد که مختصری به مفاهیم تاریخ زبان و نظریه ی SBM پرداخته ونوشتار حاضر را به پایان رسانیم.
قاعدتا تمامی علاقمندان به علم زبان شناسی می دانند که تقریبا تمامی زبان های دنیا را می توان از زبان های دیگر ریشه یابی کرد. بعنوان مثال زبان قوم آریایی که در حدود 7000 سال قبل از فلات های شمال روسیه ی کنونی به فلات ایران آمده (که در اینجا زبان ایرانیک می خوانیم) مادر بخش زیادی از زبان های زنده ی دنیا می باشد.
اقوام آریایی پس از استقرار در فلات ایران به دلایل تاریخی به سمت شرق (به سمت هندوستان) و به سمت غرب (به سمت اروپای کنونی) مهاجرت نموده و در خلال سال های متوالی و قطع دسترسی به همزبانان مقیم فلات ایرانِ خود با نیازهای جدیدی روبرو شدند و در راستای حل مشکلات پیش روی خویش زبان واحد ایرانیک خود را به طرق متفاوتی تغییر داده و بمرور زمان، زبان های متفاوتی بوجود آمده که همه ی آن ها را تحت اصطلاح هندواروپایی و یا اصطلاحا Indo-European Languages می نامیم که همگی همان زبان اولیه ی ایرانیک می باشند که در خلال زمان با عنایت به امکان پویایی مستتر در ارگانیسم زبان، متحول شده اند.
تمامی زبان های مهم اروپایی امروز، چه زبان های آلمانی (یعنی آلمانی، هلندی، انگلیسی و زبان های ناحیه ی اسکاندیناوی) و چه زبان های لاتین (یعنی ایتالیایی، فرانسوی، اسپانیایی و پرتغالی) و زبان های شبه قاره ی هند و زبان های موجود در کشور ایران علی الخصوص زبان پارسی (که البته پس از التقاط با زبان عربی بسیاری از ویژگی های اولیه و واژگان غنی خود را از دست داده است) همگی واریته های همان زبان اولیه ی اقوام آریایی (پارسیک) می باشند که چنین تغییراتی همگی پاسخ به تغییرات محیطی این افراد بوده است.
در ادامه ی این نوشتار تلاش می شود که به بررسی اختراع خط پرداخته و جنبه های مختلف آن را بررسی کنیم. انسان هایی که در بسترهای اجتماعی یکسان زندگی می کردند در ابتدای امر چندان نیازمند به خط برای نگاردن گفته های خویش نبودند. اما پس از گذشت زمان های متوالی و پیچیده تر شدن ارتباطات در چنین بسترهایی نیاز به نگاردن جملات بشکل مکتوب بیش از پیش احساس شد. مآلاً جنبه ی تاریخی این قضیه را رها کرده و به طرح مسایل عمیق تری در این حوزه می پردازیم.
خط همانا نقاشی کردن صدای کلمات است. برای نقاشی کردن صدای کلمات راه های بسیاری پیش روی انسان ها بوده است، مثلا نقاشی کردن تک تک کلمات موجود در دایره ی واژگان یک زبان خاص. در طول تاریخ اقوامی به این کار اقدام کرده اند و اصطلاحا چنین خطوطی را خطوط هیروگلیف می نامیم. صد البته این را کمتر می توانیم یک نظام نگارش بتوسط خط بدانیم از آنجاییکه مَحمِل کلمات (که همان دستور است) در این نوع خاص از خط لحاظ نشده و بیشتر شبیه به یک مجموعه اشکال ساده است تا یک نظام.
از خطوط میخی و سایر خطوط اولیه هم درگذشته و با توجه به تخصص نگارنده که زبان انگلیسی است، ادامه ی مطلب را متوجه خط لاتین (Roman) می کنیم. قاعدتا امپراطوری روم در نحوه ی ابداع خط خود عمیقا از یونانی ها متاثر بوده است (که آن ها نیز خود از فینیقی ها که می توان آن ها را اولین مخترعین خط دانست، متاثر بوده اند) و سپس با اقتدار (هوژمونی) نظامی خود شیوه ی خط خود را به تمامی نقاط دوردست اروپا نیز تسری داده است.
سپس مقوله ی گسترش دانش و اینکه زبان دانش پس از افرادی همچون فلاسفه و دانشمندان انگلیسی زبان که در کشاندن طلیعه ی قافله ی دانش به کشور خود و سپس گسترش تکنولوژی ها در این زبان سهم بسزایی داشته اند در تغییر زبان سایر ملل و مبدل ساختن خط لاتین و زبان انگلیسی بعنوان رسم الخط و زبان اول دنیا نیز بشکل غیرمستقیم سهیم بوده است. البته انگیزهای سیاسی نیز در این زمینه موضوعیت داشته است.
افراد یک زبان در گذر زمان برای نوشتن صدای واژگان که در بخش قبلی آن را همان نقاشی کردن صدای کلمات نامیدیم به طرق مختلفی متوسل شدند. در رابطه با الفبای لاتین، نگارندگان متفق القول شدند که بجای نقاشی تک تک کلمات، صدای کلمات را به صداهای موجود در یک زبان شکسته و هر صدای خاص را با یک حرف نمایش دهند و سپس از کنار هم قرار دادن اصوات مختلف، یک کلمه ساخته شود.
این استانداردسازی شکل نوشتاری کلمات یک مقوله ی درون زبانی بود و چون افراد اهل زبان بشکل سماعی و از بدو تولد با تلفظ صحیح تعداد زیادی از کلمات آشنا بودند، تلفظ آن ها در ابتدای امر برای این نگارندگان اولیه اهمیت چندانی نداشت، از این رو تصمیم گرفتند که مثلا واژه ی book به این شکل و با دو حرف o که صدای خاصی را نمایندگی می کرد، نگاشته شود و طبیعتا چون این افراد همه خود انگلیسی زبانان مسلط به تلفظ واژگان بودند، اهمیت ندادند که واژه ی pool را هم بدین شکل بنویسند (منظور oo / double o است) اگرچه صدای این ترکیب (oo) در این دو کلمه کاملا از هم متمایز باشد (/ʊ/ → book & /u:/ → pool).
این نگارندگان اولیه صرفا قصد داشتند که مبتنی بر صداهای اولیه ی 26 حرف الفبای لاتین، قراردادی را برای مکتوب کردن صدای واژگان مختلف در زبان بوجود آورند و اینان توجه چندانی به تلفظ واژگان در آن برهه ی خاص نداشتند. بدین سان شکل نوشتاری تمامی واژگان بین اصحاب فن قرارداد شد.
همانطور که می دانیم شکل گفتاری زبان بر شکل نوشتاری آن تقدم دارد. البته شکل نوشتاری هم در طولانی مدت منجر به ایجاد تغییراتی در شکل گیری اشکال گفتاری گشته اما همگان می دانیم که زبان ابتدائاً شفاهی و سپس برای مقاصدی مثلا پایدار ساختن اندیشه ها، ارتباطات دوربُرد و غیره کتبی شده است. با رویه ی فوق الذکر که همان استاندارد کردن شکل نوشتاری زبان مبتنی بر قراردادهای بین اهل زبان می باشد به وضعی رسیدیم که در آن شکل نوشتاری واژگان، شکل گفتاری آن ها را نمایندگی نمی کرد. بدین معنی که رسیدن به شکل تلفظ صحیح واژگان از نگاه کردن به شکل ظاهری آن ها برای زبان آموزان محقق نبود و این مشکل زمانی خود را هویدا ساخت که افرادی از زبان های بیگانه به دلایل مختلف (بازرگانی، سیاسی، علمی و غیره) نیازمند آموختن زبان های دیگر شدند.
بطور کلی همانطور که پیش از این گفته شد، شکل نوشتاری ما را بنحو صد درصدی بشکل گفتاری رهنمون نمی شود و این مشکل علی الخصوص در زبان انگلیسی بیشتر است و شاید ریشه ی آن را بتوان در انگیزه های سیاسی این قوم مغلوب در زمان ژولیوس سزار دانست. رومی ها با اجبار رسم الخط لاتین را به آنگلوساکسون ها تحمیل کردند و آن ها نیز برای سردرگم کردن آن ها برای نیاموختن زبان انگلیسی به ایشان (که برای آن ها ارزش سیاسی داشت)، شکل نوشتاری خود را ناقاعده محور برگزیدند و در طولانی مدت اسیر آن ماندند (فرضیه ی کارشکنی انگلیسی).
البته این صرفا یک فرضیه است و اثبات آن مطالعات تاریخی بسیاری را می طلبد ولی ارزش تحقیق بسیاری دارد و این تحقیق می تواند راز سماعی بودن تلفظ واژگان در زبان انگلیسی را در مقایسه با سایر زبان های اروپایی برملا سازد. همگان می دانیم که در سایر زبان های اروپایی (مثلا ایتالیایی، حتی آلمانی و غیره) از روی چند قاعده ی ساده می توان، از شکل نوشتاری کلمات به شکل گفتاری آن ها رسید. بطور مثال، یک آلمانی زبان می داند که واژه ای خاص با دیکته ای خاص را چگونه تلفظ کند حتی اگر معنای آن را نداند و این البته در رابطه با زبان انگلیسی یک رویای دست نیافتنی است!
در این برهه بود که احساس شد، حتی حروفی را که در الفبا نماینده ی اصوات می دانستیم (حروف صدادار) می بایست شکسته و عملا راهی برای ترسیم کوچکترین واحدهای آوایی استاندارد که حنجره ی انسان توانایی ساخت آن ها را داراست، پیدا کنیم. بدین سان، لزوم بوجود آوردن یک مجموعه سمبل برای نقاشی کردن آواهای بشری نزد اهل فن شکل گرفت و این فکر نهایتا منجر به شکل گیری IPA یا همان الفبای بین المللی آواشناسی (الفبای آواشناختی بین المللی) شد که سعی در ترسیم و استانداردسازی تمامی آواهای خُرد زبان های بشری را دارد که از تلفیق آن ها بزرگترین واژه ها را می توان نوشت.
البته این مجموعه بسیار غنی است ولی سطح پایین تر الفبای لاتینِ 26 حرفی (سمبلی) برای زبان انگلیسی چهل و چند سمبل است که شناخت آن ها آغاز نظریه ی SBM یا همان Structure-based Method می باشد.