در کاریکاتوری قورباغه ای را دیدم که خندان نقش بر زمین شده بود و ضمن خیره شدن به افق در ذهنش این جمله را به خود نهیب می زد که: “دیگر وقتش است که ازدواج کنم. قرار نیست که در زندگی همواره به من خوش بگذرد!” اگرچه این جمله در راستای نکوهش مصائب زندگی مشترک است اما من در اینجا می خواهم که قرائت بیشینه ای از این طنز را مدنظر قرار داده و پدیده ای روانی را یادآوری کنم.
همه ی انسان ها جایی در نهاد خود متمایل به انتقام گرفتن از خویشتن هستند. همه ی ما تخصص عجیبی در صدمه زدن به شادی های خود و ایجاد زمینه ای برای لذت نبردن از زندگی داریم. خیلی از ما شبیه به همین قورباغه ی فوق الذکر در زمان های شادی و خوشی های متوالی، به خود نهیب می زنیم که دیگر بس است! دنیا نمی تواند این قدرها هم خوب باشد. حالا وقتش است که منتظر یک مصیبت بنشینم!
من بعنوان کسیکه عمده ی آراء فلسفی ام در رابطه با پدیده ی غم بوده و فلسفه ام، فلسفه ی غم است، بر مضحک بودن این تفکرات خنده ام می گیرد، چه برسد به آن دست متفکرانی که نسبت به مقوله ی شادی بیش از حد خوش بین نیز باشند! غایت غم اندیشی ما می بایست که شادی طلبی باشد.
اینکه غم اساس زندگی بشری است، به این معنا نیست که شادی حقیقت ندارد. همین غم اندیشی است که آن شادی را رقم می زند. آنکس که توانسته است روی خوش شادی را در زندگی ملاقات کند، آن کسی است که به درستی غم را شناخته است. پس طی این مسیر بشکل قهقرایی جایز نیست. بی شک من از غم می گویم که شاد شوم و نه بالعکس آن…
11814
قطعا همین گونه است. و بنده متصور هستم جنس غمی که جنابعالی در فلسفه تان اشاره دارید، با آن نوع غمی که ماحصل زیستهای روزمره و فاقد برآیند فکریست، متفاوت است.
آن غمی که بر اندیشه مستولی گردد، در پس خود تعادلی خواهد داشت که از جمیع جهات شادی بخش زندگانی ما خواهد بود… و حلول این شادی صد البته متفاوت با شادیهای گذراست